با کلیک روی تابلو به صفحه اصلی وبگاه بروید

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵

ماجرای صفا خانم -اسماعیل وفا یغمائی


ماجرای صفا خانم و مرد بقال،
ویاری گرفتن ازاستراتژی صفا خانم برای همکاری با ملایان
اسماعیل وفا یغمایی


خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
قبل از همه چیز حتما بخاطر بسپارید(مخصوصا دوستان و دوستداران مجاهدین) که در مثل مناقشه نیست و بعضی وقتها آدم مجبور می شود برای شیر فهم کردن بعضی ها بعضی مثلها را بزند! و بنده که کسی نیستم حتی خداوند متعال هم بعضی وقتها مثالهای ناجوری می زند که چون خداست ما بندگان خدا ناچار چیزی نمی گوئیم.
و پیش از قبل از همه چیز، یادتان باشد( مخصوصا دشمنان مجاهدین و کسانی که مثلا اعتقاد دارند چون ما با مجاهدین مشکل داریم همکاری با ملاها مشروع است) که فقیر،وقت و حوصله ای و علاقه ای نداشتم این یاداشت را بنویسم ولی به قول مرحوم سپهرنیا هنرپیشه فیلمهای کمیک در دوران نوجوانی من دیدم:هر چه ما هیچی نمیگیم بقیه هم هیچی نمیگند! و لاجرم کامپیوترم را روشن کردم.
واما بعد از قبل از همه چیز، و نیز بعد از پیش از قبل از همه چیز!نخست این ماجرا را که واقعی است و فقط برخی اسامی بخاطر حفظ حیثیت افراد عوض شده است بشنوید.
در دوران کودکی فقیر، مغازه دار بسیار بد اخلاق و عنقی در حوالی کوچه ما زندگی می کرد که خاتونی ریزه میزه بادو گیس بلند تابدار،دو لپ گل انداخته ، دو ابروی کمانی وچهره ای شبیه فرخ لقای خالدار کتاب امیر ارسلان نامدار داشت به اسم صفا خانم.صفا خانم چنان زیبا بود که نه فقط خداوند متعال بلکه اکثر مردان محله که البته اکثرشان هم مسلمانان مومن و معتقدی هم بودند با دیدن او زیر لب زمزمه می کردند:
- فتبارک الله احسن الخالقین!
اما من هیچوقت نفهمیدم چرا اکثر آنها پس از احسن الخالقین گفتن و در حالیکه خطوط پیشانی شان در هم فشرده میشد و انگار دردی را دارند تحمل می کنند ادامه می دادند:
- استغفرالله ربی و اتوب الیه! اعوذ بالله من الشیطان الرجیم!
و من تا خودم بزرگ نشدم و به سن احسن الخالقین گفتن نرسیدم ماجرای ارتباط احسن الخالقین را با شیطان رجیم نفهمیدم اما الان می توانم یکساعت در باره آن توضیح بدهم که این دوتا پشت و روی یک سکه اند و شاهکار احسن الخالقین است که این شیطان رجیم فلان فلان شده رافعال کرده است. بگذرم...
این صفا خانم زن خوب و مهربانی بود و بارها با دادن شکلاتهای خوشمزه مغازه عیالش وماچهای پر سر و صدای مهربانانه وعطری که از گل و گردنش می تراوید و نوازش موهای زبر کله ماشین شده ام ، مرا قبل از تمام سازمانهای سیاسی هوادار و سمپات بدون تناقض خودش کرده بود. صفا خانم به مادرم قول داده بود که به همت آقا رضای بقال بزودی دختری مثل خودش خواهد آورد و مرا داماد خودش خواهد کرد و منهم بعد از این وعده دیگر شکلاتهای سرقتی را با نجمه دختر میرزا حسین اوراقچی همسایه سمت چپ خانه تقسیم نمی کردم و شکمم را هم برای دختر صفا خانم و هم شکلاتهای پدر زن آینده ام حسابی صابون زده بودم که متاسفانه سیر حوادث تاریخی و ایدئولوژیک این امکان را نداد وبعدها شاه ما را گرفت و انداخت زندان وبعدترها آواره جهان شدم و لاجرم حسرت به دل ماندم که ماندم .
صفا خانم شش کلاسی سواد داشت وبه قول ابوی (که وقتی می خواست در جلوی والده از زیبائی کسی تعریف کند چپ و راست سیاسی قضیه را رعایت می کرد)به چشم خواهری!! باعث زیبائی وصفای محله بود. صفا خانم بنا بر گواهی همگان زن نجیبی بود و از صبح تا شب مشغول رتق و فتق امورات منزل بود وبسیار به آن بقال عبوس غول پیکر بد اخلاق می رسید. اما چشمتان روز بد مبیناد! این صفا خانم بیچاره اگر چه از صبح تا شب و حتما از شب تا صبح به قول شیخنا سعدی سنگ زیرین آسیا بود و تحمل بار گران می کرد اما هفته ای سه چهار بار معلوم نبود به چه دلیلی زیر ضرب مشت و لگد بقال نره غول فریادهای آی مردم! آی کشتی ! یا فاطمه زهرا و یا زینب کبرایش تمام محله را برمیداشت و روز بعد که بیرون می آمد چادرش را پائین تر از همیشه روی صورتش می کشید تا همسایه ها کبودی های صورت نازنین اش را نبینند و گاهی هم میرفت خانه همسایه ها تا کمی درد دل و گریه کند و کسانی مثل حاجیه رباب و افسر خانم دک و دنده اش را با دمبه گوسفندچرب کنند. مدتها این قضیه ادامه داشت و هر چه مردم به آقا رضای بقال تذکر دادند:
- بابا جان این ضعیفه بیچاره را انقدر نزن! اینقدر این پا شیکسته را آزار نده و...!
فایده نکرد که نکرد تا اینکه کم کم زمزمه بلند شد که سر و گوش صفا خانم دارد می جنبد و ابتدا با قصاب محله و بعد با ذغالفروش و سپس با پیرمردی که مسئول بازدیند کنتور برق بود و... روی هم ریخته است. کسی باور نمی کرد وهمه می گفتند دروغ است اما وقتی یکبار آقا رضای بقال رفت به زیارت ثامن الائمه و نیمشبی در محله غوغا بر پا شد که فامیلهای آقا رضا ی بقال ریخته اند و رباب خانم وقصاب محله را با هم گرفته اند معلوم شد ماجرا حقیقت دارد و من هم حیرت زده با جیبهائی که در آن شلوغی از گندم برشته و بادام و کشمش سرقتی از دولابچه مخصوص مهمانها انباشته بودم، با والده و در حالیکه والده دست مرا محکم گرفته بود تا در غلغله جمعیت گم نشوم و یا بر نگردم و به دولابچه شیرینی هاحمله نکنم ! رفتیم و دیدیم.
قصاب و صفا خانم با لباسهای تکه پاره و زیر مشت و لگد فامیلهای بقال داشتند بیجان می شدند.مردها با چشمهای ور قلمبیده داشتند برای کبودی های ساق پا و کمر و شانه های عریانی که گیسوان فرو ریخته و افشان صفا خانم آنها را پوشانده بود دلسوزی می کردند!! و زنها نگران نگاههای مردانشان بودند که سرکار زینعلی با دو سه پاسبان دیگر رسیدند و قصاب و صفا خانم را از زیر مشت و لگد نجات دادند و بردند و جمعیت از زن و مرد نچ نچ کنان وبعد از اینکه یکساعتی با هم حرف می زدند و عجبا عجبا می کردند و از بر باد رفتن دین و ایمان و ظهور قریب الوقوع آقا امام زمان خبر می دادند پراکنده شدند ،اما فقیر با اینکه نچ نچ نمیکردم و مثل الان اعتقاد درستی نداشتم که آقا با این دهشاهی صنارها ظهور کند، بخصوص که خبر داشتم در محله معروف به سلاخ خانه شهرمان سی چهل زن درمانده با پذیرائی از سیصد چهار صد نفر مرد هر روز دارند موجبات ظهور را فراهم می کنند و از ظهور خبری نیست بیشتر نگران تمام شدن گندم برشته ها و بادامها بودم،و در عین بچگی، مثل والده، و بی بی فاطمه و افسر خانم وربابه خانم گیج و منگ بودم که چرا صفا خانم که اینهمه نجیب و مهربان بود اینکار را کرده است. این رازرا کسی نفهمید تا جناب بقال از سفر برگشت و پروسه دادگاه به آخر رسید و در دادگاه در میان حیرت حاضران صفا خانم مثل ماده شیری خشمگین بلند شد و با شجاعتی ستایش انگیزاعلام کرد که چون زورش به بقال نمیرسیده و این مرتیکه قرمساق! یعنی شوهرش هر هفته او را مثل سگ کتک می زده تنها چاره را نهایتا در این یافته که آنچه را به خیال خودش و تاکید شرع انوراسلام به بقال تعلق داشته یعنی بدنش را در اختیار این و آن بگذارد و از مرتیکه قرمساق( یعنی شوهرش) انتقام بکشد ودلی خنک کند و معلوم شد نه تنها با قصاب و ذغالفروش و مامور برق و آب روی هم ریخته بلکه با هفده هجده نفر دیگر هم (به قول استاد حسین آهنگرشوهر بی بی ربابه) همنفس شده است و دلش را خنک کرده تا چشم شوهرش کور شود.
حاصل دادگاه اینکه خبر آمد که در شهرتعدادی کشاکش رخ داده تعدادی از زنها زن سر و کله شوهرانشان راشکسته اند و چند نفری هم که در لیست صفا خانم قرار داشته اند و نامشان افشا شده ،معلوم شده علیرغم اینکه نماز مغرب و عشا را در مسجد می خوانده اند تعقیبات آن را در خانه صفا خانم می خوانده اند! به همین دلیل عجالتا فلنگ را بسته اند. حتی در محله ما تا مدتی افسر خانم و بی بی فاطمه با عیالات سر سنگین بودند که نکند اینها هم ماجرائی داشته اند ،اما از عجائب روزگار اینکه مرد بقال بر خلاف همه یکمرتبه دچار شوک شد ونه تنها رضایت داد و صفا خانم را از زندان بیرون آورد بلکه اخلاقش عوض شد و با درس گرفتن از این ماجرا و تعویض خانه و محله اش و پس از آنکه آب توبه بر سر صفا خانم ریخت و ملای محله که اتفاقا انسان خوبی هم بودبرای صفا خانم توضیح داد که آخر این چه کاری بود که انجام دادی وبا اینکه اسلام عزیز بضع شما را متعلق به عیال می داند!! و تحت مالکیت و ملک ایشان هستی ولی تاوان گناه را خودت باید پس بدهی!! صفا خانم و مرد بقال با استفاده از نبودن جمهوری اسلامی و اسلام فقاهتی و سنگسار شدن تعداد زیادی از اهالی زحمتکش شهر!و در زیر سایه شرع و عرف تلطیف شده ورحیم مردم! زندگی تازه ای را شروع کردند تا هنگامی که به قول مصنف کتاب امیر ارسلان نامدار هادم اللذات بر آن بتازد!
و اما این حکایت بدان آوردم که با خواندن ماجرای خانم سمیه اکبری به بعضی ها بگویم:
پدر جان!
آدم کشتن پاسدار و بسیجی و مامور وزارت اطلاعات قابل فهم است!وبرای خودشان هم بنا بر محتوای رساله امام مشروعیت دارد. کشته اند و می کشند تا زمانی که تاریخ بر طبل بکوبد و دروازه خروجی اصطبل باز شود!
عزیز دل !
همکاری و مزدوری کسانی که جیره خوار حکومتی هستند که در خون و جسد مردم ایران فرو رفته است این هم قابل فهم است. این جماعت همکاری می کنند و مزدوری می کنند و خیانت می کنند و برای خودشان هم کارشان نه مشروعیت شرعی که مشروعیت اقتصادی و مادی و ملموس دارد. این هم در دنیای ما شغلی است . نوعی کار و کاسبی است که گفته اند الکاسب حبیب الله و وقتی پایه های همه چیز آدم در هم بریزد و مثل لوله خمیر دندانی که زیر پای فیل رفته باشد هویت فرد ریخته باشد بیرون و طرف دنبال این نباشد که هویتی بیابد مشروعیت یافتن همکاری با جلاد مشکل نیست.میشود زیر لب زمزمه کرد حالا که دنیا خر در الاغ است. بپردازیم به شخص شخیص خودمان!.
اما در بهترین شکلش!! واقعا در بهترین شکلش!! ( باز هم باید عرض کنم در مثل مناقشه نیست و برای شیر فهم کردن است) گیرم از مجاهدین دلخوری و هزارهفتهزار و هفتصد و هفتاد و هفت دلیل محکم براخ بودن و رد مجاهدین ونابودی محتوم آنها داری که می توانی همه را هم اثبات کنی،اینها درست! اما تمام اینها، عزیز دل من باعث نمی شود که در عالم سیاست و در هنگامی که چه با وجود مجاهد و فدائی و دمکرات، یا بی و جودشان، این رژیم پلید جزنخستین خصم نجس و پلید و اصلی ترین دشمن ملت ایران و اصلی ترین عامل رکود و فلج تاریخی ایران نیست ،استراتژی صفا خانم رادر پیش بگیری، بگذرم از این که در شرایط کنونی روشن است که مجاهدین:
با وجود هر عیب و انتقادی ، بدون آنکه بخواهم آنها را به سنت دوستان و هواداران ایدئولوژیکشان با امام حسین مقایسه بکنم، در کنار گودال قتلگاهی واقعی که دیگر نه در نینوا بلکه در بخش اعظم عراق است و در کنار تخم و ترکه های تاریخی و سیاسی شمر و یزید و بارها خشن تر و خونریز تر ازشمر و یزید ، هیچ امکانی برای بزور نگهداشتن افراد در عراق ندارند .
وبگذرم که علیرغم همه چیز، واقعیت نشان می دهد که:
در گرد باد خونینی که در عراق پیرامون مجاهدین می وزد و در تلاشی که آخوندهای حاکم برای به مسلخ کشاندن چهار هزار مجاهد خلق در پیش گرفته اند بخاطر مقایسه ای که شد باید از صفا خانم و مقایسه او با کسانی که دلخوری های شخصی خود را بهانه چاشنی همکاری با ملایان حاکم بر ایران می کنند عمیقا عذر خواهی کرد و باز هم تکرار کرد در مثل مناقشه نیست.
یاداشت کوتاه من دراز شد. برای ختم یاداشت وبرای این که بحث از طنز بیرون بیاید از مجاهدین بگذرم وبروم به کردستان.سالها قبل در سفری با پای پیاده و به راهنمائی پیشمرگی از پیشمرگان حزب دمکرات کردستان ایران بنام کاک فتح الله، وقتی از یال تپه ها و از کنار روستاهای ریز و درشت می گذشتیم می توانستم گورستانهای ساده و غریب روستاها را در حاشیه آنها ببینم. در هر روستا و از دور دست می دیدم که تعدادی از گورها که تعدادشان هم کم نبود به رنگ قرمز است. از کاک فتح الله پرسیدم چرا به بعضی از گورها رنگ قرمز زده اند. کاک فتح الله گفت. رنگ قرمز نزده اند کاک اسماعیل! پارچه قرمز انداخته اند روی قبرها. روی قبرهای جوانهائی که شهید شده اند. به روستائی که از یال کوهسار کناری اش می گذشتیم نگاه کردم. شاید شصت هفتاد خانوار جمعیت داشت ولی بر روی بیش از ده گور پارچه قرمز کشیده بودند. در ایران کنونی، با مجاهدین یا بی مجاهدین از سال پنجاه وهفت تا همین الان اگر تصمیم گرفته شود بر روی گورهای کشتگان ظلم جمهوری اسلامی پارچه قرمز بکشند پارچه قرمز کم خواهد آمد و ماجرا ادامه دارد. مجاهدین را از صدر تا ذیل می توان و باید نقد کرد و نقد خواهند شد ،هیچ اشکال و ایرادی در این وجود ندارد ولی نمی توان به بهانه و با چاشنی انتقادو ایراد و حتی نفرت از مجاهدین به همکاری با رژیمی فاسد و جنایتکار پرداخت که چه مجاهدین بمانند و چه حذف بشوند نه این رژیم توجیه شدنی است ونه در نابودی تاریخی آن توسط ملتی که از جمله نه زائیده شده توسط مجاهدین و مبارزین بلکه زاینده آنانست ساقط خواهد شد . به قول نیما:
هست شب آری شب
ولی با زهم به قول نیما:
قوقولی قو خروس می خواند
و
بانگ بلند و دلکش ناقوس , و ناقوسها که می نوازند چه در زمان ما و چه بر فراز گورهای ما که شاید در غربت ولی سر بلند بمیریم، هنگامی که روانهای تمام مبارزان راه آزادی هر سپیده دم با خورشید بر ایران نور خواهد افشاند و بر پرچمهای ملتی آزادبوسه خواهد زد. 11 سپتامبر2006

هیچ نظری موجود نیست: