با کلیک روی تابلو به صفحه اصلی وبگاه بروید

شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۵

چند مثنوی از طنزهای اسماعیل وفا یغمائی

چند مثنوی طنز
از مجموعه قرچولیات
دیدبان

شنیدم شبی درره اردبیل
زدهقان دانای صاحب سبیل
که این راه را هست بس کاروان
به روز و به شب سوی مقصد روان
به پشت شترهای صاحب نسب
که دارند از سنگ و آهن عصب
زانواع کالا بسی بارها
نه اندک نه کم بلکه بسیارها
ولی ای دریغا در این راه دور
نه شادی است پیدا نه یک لحظه سور
زده مرگ و غارت به هر سو علم
بخندد به ریش خلایق عدم
به هر گام آن دیو پتیاره ای
فرو بسته بر ما در چاره ای
فتاده جسدها به هر گوشه ها
به هر گوشه ها همچنان خوشه ها
نه امید باشد به راه نجات
نه دربی به بستان و باغ حیات
نه بر کوه پیداست استاره ای
که آن نِیست جز چشم خونخواره ای
اگر بر افق از غباری نشان
بدان بی گمان خونیانند آن
چنین در سخن بود آن خوب کِیش
که برخاست مردی خداوند ریش
بگفتا: که ای پیر صاحب سبیل
که هر لنگه اش باد چون دسته بیل!
بگو کاندرین راه ای دیهقان
چرا نیست از دیدبانان نشان؟
چرا نیست برجی به دشت آشکار
که باشد بلندای آن چون منار؟
فرازش همه دیده ها دوربِین
مسلح به انواع هر دوربین
که در روز و شب دیدبانی کنند
ز هر کاروان پاسبانی کنند
بخندید دهقان ابا قلب ریش
بگفتا :ایا مرد دارای ریش
در این دشت و صحرا بسی برجها
اگر بنگری هست هر سو بپا
فرازش بسی مرد صاحب هنر
گرفته جهان را به زیر نظر
به زیر یکی بوته ار سوسمار
بجنبد !درآرد زروزش دمار
اگرتیزی از عنکبوتی جهد
خبر زود بر رادیوها برد
که تفسیرگرها به تفسیرها
نمایند تحلیل و تعبیرها
دریغا ولی غیر از این کار و بار
دگرگون شده شیوه ی روزگار
از این روست کاین دیدبانان چست
فراز منار ارچه دارند پست
کنون دیدبانان غارتگرند
به رهزن ز رهرو خبر می برند
کنون ای پسر قصه برجها
شنیدی تو و قصه ی جرجها
بدان نی که جرج و نه تونی بلر
نه شیراک با جمله ی کر و فر
به فکر من وما نباشند هیچ
در این دور باطل از این پس مپیچ
جهانی است مغلوب سرمایه ها
در آن جفت گشته بسی...ها
شرف منزوی بیشرف شادمان
به رقصند زین ماجرا خائنان
شده جای مظلوم و ظالم عوض
عرض جوهر و گشته جوهر عرض
نه در آسمانش خدائی عِیان
نه از آدمی بر زمینش نشان
دروغ و دغل همچو شاهان به تخت
برون کرده از خلق شلوار و رخت
به عشرت نشسته فقیه وقِیح
در این جشن؛ آزاده مرغ ذبیح
ولیکن ابا این همه مکر و شید
مبادا که گردی دمی نا امید
فروغ یکی شمع در شام تار
برآرد ز دریای ظلمت دمار
کنون شمع نی بلکه خورشید خلق
بر آردسر آخر از این ابر دلق
بیا تا به هم دستها در نهیم
نه شل بلکه بسیار محکم نهیم
بگردیم با هم رفیق شفیق
اگر این نه با هم شفیق رفیق
زسرها برون کرده باد غرور
که آورده ظلم و ستم سخت سخت زور
بجوئیم از مردمان تکیه گاه
نه از شاه و شیخ و نه از شیخشاه
که جز از خلائق نیاید بجوش
مر این دیگ سوگند بر جان بوش


تمثيل حكيم اصفهانى
ماجراى مرد بقال
و حكايت انتخابات ملايان
حكيمى مرا گفت در اصفهان
كه بادا روانش قرين جنان
كه در رى يكى مرد بقال بود
كه فرخنده ايام و خوشحال بود
يكى ويترين اش بد اندر د كان
كه ناديده مانند آن را جهان
به طول و به پهنا بزرگ و سترگ
درخشان و براق چون چشم گرگ!
به هر صبح آن را ابا پارچه
نمودى تميز از سرش تا به ته
بماليدى آن را به دستان تر
غبارش زدودى چنان شير نر

مشهور شدن ويترين و آمدن گزمگان و
زدن عكسهاى بزرگان در ويترين مرد بقال
چنان گشت مشهور اين ويترين
كه هرگز تو از آن مپرس و مبين
از اين رو به هر روز يك پاسبان
بيامد ورا صبحدم در دكان
به دستش بسى عكس و بس پوستر
زدولتمداران با كر و فر
يكى روز تصويرى از سيد على
به حيوان و انسان فقيه و ولى
فقيهى عظيم و عديم المثا ل
به شرق و به غرب و جنوب و شما ل
عفيف و نظيف و لطيف و عريف
طريف و شريف وظريف و حريف
به روز دگر پوستر هاشمى
كريمى گرانمايه و مردمى!
امين و ثمين و سمين و وزين
زبس خاكى از عاشقان زمين!!
ز كروبى و سبزعلى خان گرد
به كار سياست در آورد و برد
زمردان عرف و زمردان شرع
بسى پوستر قد آن هشت زرع ــ
بدادى به بقال با عقل و دين
كه آن را زند در پس ويترين
چو بقال بودى بسى هوشمند
از اين كار هرگز نگشتى نژند
به انواع تف يا كه چسب و سريش
بزد پوسترهاى اصحاب ريش ــ
به آن ويترين تا شوند آشنا
خلائق به سيماى اين اوليا!!

دگرگون شدن اوضاع
و حمله گزمگان به ويترين مرد بقال
چنين چند ماهى بشد پى سپر
برآمد زبعد بسى شب سحر
چنين روزها گشت چون شب بسى
در آن ويترين عكس هر ناكسى
كه يكروز ناگه بسى گزمه ها
زراه زمين و ز راه هوا
بسى خشمناك و بسى خشمگين
لگد زن چو قاطر به آن و به اين
درانيده چشمان خونريز و سرخ
نه خونريز بل وحشى و هيز و سرخ ــ
به يك پوستر از جمله ى پوستران
ز تصوير انواع مابهتران

وحشت بقال و توضيحات رئيس گزمگان
بلرزيد بقال با ترس و بيم
هراسان از آن ديوهاى رجيم
دو چشمان پر وحشنش منتظر
شده تار و تور و سياه و كدر
ز حيرت شده هر دو تا گرد گرد
زبانش دعا خوان لبانش به ورد
كه ناگاه فرمانده گزمه ها
بزد نعره اى همچنان اژدها:
ــ كه اى بى پدر مرد بى عقل و دين
چه باشد بگو روى اين ويترين
ندانى مگر حضرت رهبرى
شده خشمگين زين پدر يكورى
ندانى كه اين شخص مغضوب شد
زدندش چنانى كه معيوب شد
نمودند اندر نشينش نشا
شياف نشادر كه زد نعره ها
بر اين ويترين اين قرمساق كيست؟
مر اين ماجرا را بگو تا كه چيست؟

گيج شدن مرد بقال و جواب او به گزمگان
بلرزيد بقال وحشت زده
از اين عر و تيز و از اين عربده
بلرزيد و ترسيد و از ترس و لرز
بشد باز از او همه كوك و درز
نظر كرد بر جمله تصويرها
بر آن راهبرها بر آن پيرها
ندانست مقصود آن گزمه چيست
قرمساق اصلى در اين جمع كيست
در آخر به حيرت بپرسيد مرد
ابا دست لرزان و با روى زرد
ــ برادر!! فداى سر و ريش تو
گلاب است بى شك همى جيش تو
كدامين از اين جمع منظور توست
كه نابودى و سوگ او سور توست
كدامين قرمساق از اين گروه
در افكنده اينك تر ا در ستوه
بگو تا كه تصوير او بر كنم
مر آن را به درب توالت زنم

عبرت گرفتن از اين حكايت
كنون اى خردمند دانا و هوش
كه كردى تو تمثيل بقال گوش
نه بقال و چقال مقصود ماست
كه تمثيل اين ماجرا سود ماست
بدان مرد بقال مائيم و خلق
مر اين پوسترها ز اصحاب دلق
چه آن و چه اين و چه اين و چه آن
دو سر قاف باشند اين خونيان
همه خلق خواران پتياره اند
به پاچه ــ نه تنها ــ همى پاره اند
مده راه بر اين پليدان دون
دو سر كاف و قافان زشت و زبون
كه اين انتخابات كشك است و دوغ
تمامش ز بالا و پائين دروغ
شنو پندى از مصلح اردبيل
حوالت نما راى را دسته بيل
حكايت قاضى قرچولانى
وروايت ديدبان حقوق بشر

شبى ياد دارم كه در قرچلان
كه باشد مرا زادگه در جهان
الا صبحدم هر دو چشمم نخفت
كه بودم به يارى به گفت و شنفت
مرا گفت آن يار عاليجناب
حديثى كه از چشم من بر د خواب
مرا گفت او پيشترها از اين
به عهد امامى شرير و لعين
يكى قاضييي بود در قرچلان
كز احكام او مردم و آسمان
جهاندند از سوى بالا و زير
بسى برق سوزان صاحب نفير!
به هر صبح اين قاضى ذوالجلال
زمظلوم و ظالم نمودى سئوال
كه چونست اوضاع و احوالتان
بگوئيد از قيل تان قالتان
حكايت مردى كه دمب الاغش كنده شده بود
و داد خواهى او از قاضى
يكى روز مردى در آمد زدر
كه اى قاضى عادل نامور
خرى بود من را چه عالى خرى
الاغى ز هر قاضيي بهترى
رشيد و فريد وز خوبى تمام
زبهر الاغان ديگر امام
صدايش قشنگ و خوش و دلنشين
چنان بانگ ملاى منبر نشين
چو در نيمه شب يا سحر عر زدى
رقابت ابا شخص رهبر زدى
دوپا و ودو دستش چنان راهوار
كه ملائى از خلق در الفرار
دو گوشش چنان گوشهاى بلر
دمش همچو تسبيح در كر و فر
دوچشمان شهلاش روشن نجيب
منزه ز رنگ و ريا فريب
شكم گرد و پر از علف همچو طبل
چنان اشكم اردبيلى به قبل
زاجزاء ديگر نگويم سخن
كه باشد ادب لازم مرد و زن
يكى روز مردى خرم را به وام
گرفت از سحر تا بهنگام شب
چو شب باز گرداند ديدم كه دم
شده كنده و گشته يكباره گم
چو پرسيدم علت به من گفت مرد
اگر چند با روى بسيار زرد
كه خر رفته بودى فرو توى لوش
كشيدم از او بنده دمب و دوگوش
كه ناگه دم خردر آمد زبيخ
ولى شكر حق گوشها مانده سيخ!
كنون بنده از محضر ت داد خواه
ايا قاضى صاحب عز و جاه
حكايت مرد كودك از دست داده
و طلب دادخواهى از قاضى
پس از مرد خر كنده دم ديگرى
ز جا خاست اندر پى داورى
كه اى داور بى نظير جهان
همى تاج بر كله قاضيان
بسى رنج بردم در اين سال سى
به هر شب كه از نسل من هم كسى
بماند پس از مرگ من بر زمين
نمانم پس از مرگ مخلص غمين
دعاها نمودم به درگاه حق
ربودم زهر نره مردى سبق
زبعد بسى سال كار و تلاش
زنم را كه محفوظ دارد خداش
شكم گشت پرطفل جنبش گرفت
شبى شكر حق خانه رمبش گرفت
بزد نعره از درد زادن بسى
كه نشنيده مانند آن را كسى
يكى كودك آورد مانند ماه
زدم خنده از سرخوشى قاه قاه
سر و زلف او همچنان كاكلى
تپل ناز و خندان و بس قلقلى
نمودى چنان چشمه با بانگ فيش
ز پائين به بالا چو فواره جيش
مرا ريش و اسبيل تر مى نمود
معطر به عطرآن پسر مى نمود
وليكن چگويم كه شادى نماند
كه اين بچه وقت زيادى نماند
يكى روزكودك ملالى گرفت
زفرط تعب قيل و قالى گرفت
ببردش بناچار سوى طبيب
همى مادر غمگن بى شكيب
طبيبش ولى داد از اشتباه
دوائى كز آن طفل من مرد آه
زظلم طبيبم به فرياد رس
كه من را نباشد به غير تو كس
حكايت مرد شكسته گردن
و طلب داورى از قاضى
پس از آن بپا خاست مردى دگر
كه بر روى شانه خم آورده سر
شكسته ز جور زمان گردنش
زدرد و تعب لرز لرزان تنش
بگفتا بزرگا! مها ! قاضيا
خداوند بادا ز تو راضيا
ترا ريش همواره انبوه باد
شكم همچنان تپه و كوه باد
گلويت چو تمساح بادا فراخ
بخور بره ها را تو با پشم و شاخ
كباب و برنج وهويج هلو
ترا در شكم تا به حد گلو
ترا سفره همواره لبريز باد
صد و هشت دندان تو تيز باد
بلنبان شب و روزمانند گاو
بسنبان ابا قدرت رزمنا و
ترا قوه ى باه مانند خوك
به تكرار اين كار مانند غوك
نگهدار تو حضرت اهرمن
ايا قاضى خوشدل نيك تن
مرا گردنى بود زين پيشتر
كه ناديده در چرخ نوع بشر
به قطر و ضخامت چنان نره فيل
چنان پهلوانان ديلم و گيل
ولى صبحگاهى من شور بخت
گرفتم به كف بهر حمام رخت
كه تا غسل واجب به جاى آورم
سپس رو به سوى خداى آورم
روان گشتم ازخانه با احترام!
كه ناگاه بنائى از روى بام
بيفتا د بر كله ام همچو غول
مرا خرد شد گردن و شد ملول
الا قاضى فاضل نيكنام
زبهر من خسته دل كن قيام
كه سوى تو من داد خواه آمدم
بسى روزها بنده راه آمدم
از جاى برخاستن قاضى براى قضاوت
و خروش مردم
زجا خاست قاضى چنان اردشير
ز بالا نفير و ز پائين صفير
بزد شانه با دست چپ ريش را
مرتب نمودى پس و پيش را
عبا را در افكند بر دوش راست
بكاويد با شست خود گوش راست
شكم را به گردش در آورد زود
تكان داد عمامه را همچو خود
فرو كرد انگشت خود در دماغ
كه يابد زخاريدن آن فراغ
به انگشت چرخاند تسبيح زرد
بزد سرفه اى تلخ از روى درد
يكى چشم خود را كمى تنگ كرد
دو چشم و دل خود چنان سنگ كرد
خلايق زدندى به شادى خروش
زوحشت به سوراخ خود رفت موش
چنين گفت قاضى كه حمد خدا
بود فرض هر كار در ابتدا
خدائى كه بى شك در اين آسمان
نماينده اي هست از قاضيان
خدائى كه با اذن امثال ما
كند كارها ليك اندر سما
خمش چون كنون موسم داوريست
كه اين داورى از خطاها بريست
خلائق تمامى خموش آمدند
به فرمان او همچو موش آمدند
حكم قاضى
در مورد مرد ى كه دمب خرش كنده شده بود
چنين گفت قاضى ايا هوشيار
كه در سوگ دمب خرى سوگوار
بود حكم من اين زمان اين چنين
كه فرموده اين گونه فقه مبين
خرت را به اين مرد مجرم سپار
خيال از بد و نيك آسوده دار
ببايد كه اين مجرم ناخلف
خرت را دهد سالها هى علف
كه دمبى دگر رويد از پشت خر
چنين است فتواى اهل نظر
ببايد نگه دارد او را بسى
دهد كاه و جو صبح و شامش بسى
چو دمبش بروئيد و شد بس دراز
خر از مجرم ناخلف گير باز
خروشى بپا خاست از حاضران
از اين علم و تدبير و عقل گران
حكم قاضى در مورد مرد كودك مرده وطبيب قاتل
چنين گفت قاضى به مرد دوم
چنين است حكم فقيهان قم
كه زن را سپارى به مرد طبيب
تو خود در سرا پيشه سازى شكيب
كه تا او بسى سعى و كوشش كند
در آميزد و خوب جوشش كند
برد همچو تو روز و شب رنج كار
برآيد در اين كار از او دمار
بريزد به شبهاى ظلمت عرق
شود استخوانهاى او تق و لق
كه تا بطن خاتون نمايد ورم
دهد طفل ديگر ترا از كرم
بر آمد به يكباره تكبير خلق
نه از لب كز اعماق سوراخ حلق
نه تنها برآمد ندا از زمين
زافلاك برخاست صد آفرين
ملائك تمامى به حيرت شدند
از اين داورى غرق حسرت شدند
حكم قاضى
در مورد مرد گردن شكسته و مجازات بنا
ابا سومين گفت اى با هنر
كه از بهر تطهير كردى خطر
نمايم زبهرت كنون من قيام
دهم حكم با عدل تام و تمام
بگيرم زبناى بيدين تقاص
بود حكم اين كار حكم قصاص
ببايد كه فردا ز بامى بلند
تو خود را بياندازى اى دلپسند
به فرق چنين مرد بنا چو خشت
كه بيند قصاص چنين كار زشت
به هم بشكند شانه و گردنش
نشيند به سوگش برادر زنش
خلائق از اين حكم شادان شدند
چنان پسته يكباره خندان شدند
در پند و اندرز
و تفسير و تاويل حكايت قاضى قرچلان
الا اى پسر قاضى قرچلان
نمرده ست و زنده ست اندر جهان
به هر گوشه بر مسند و منبر است
دو چشمانش كور و دو گوشش كر است
دهد حكمهائى عجيب و قريب
كه برده است از قاضى ما شكيب
وگرنه كجا ديده كس قاتلان
شوندى يكايك چنان مقبلان
وگرنه چه كس ديده مظلوم زار
گذشته ز تعزير و تقتيل و دار
شود اينچنين در جهان داورى
بر اين گفته ها گر كه بى باورى
نگه كن تو بر قاضى ديدبان
نشسته به برج بلند جهان
ز حكمش ستمكار ه پيروز ـ مست
ستمديده مردم به كام شكست
ولى غم مدار اى رفيق شفيق
بر آيد ز توفان در آخر حريق
مر اين خاك سفت است و ديوان نر
نمايند بى شك سر و ريش تر
بپاى اى برادر كه تا آفتاب
بر آيد زابر و هزاران شهاب
در آن لحظه رنگ و رخ خائنان
تماشائى است و رخ ديدبان

حكايت كريمخان زند وعلماى شيراز
وروايت رئيس جمهور شدن احمدى نژاد در ايران

آغاز منظومه ويادى از كريمخان زند
الا اى خردمند داراى هوش
به پند خردمند بسپار گوش
فروبند اكنون زگفتن دهان
شنو پندى ازحضرت قرچُلان
حكيمى گران و عديم النظير!
به صدر حكيمان عالم چو مير!
شنو داستانى نه از هر قبيل
به دقت!! تو از مصلح اردبيل
***
شبى ياد دارم كه اند ر كرند
كسى ياد كرد از كريمخان زند
وكيل الرعاياى با عدل و داد
كه يادش همى روشن و سبز باد
لرى ساده اما بسى تيز هوش
شناساى يزدان ولى باده نوش
شبى اهل بزم وشراب ورباب
لب ساقى و جام و سيخ كباب
شبى ديگر اما الى صبحگاه
انيس فقيهان با فر و جاه
كه تا از بزرگان كند استماع
احاديث قوم بنى قينقاع
حكايت مجلس علما و كريمخان زند
چنين گفت رندكرندى به من
كه: يكشب كريمخان با ذوق و فن
انيس فقيهان شدستى به شب
الى صبحگاهان به شور و شغب
به نزدش فقيهان صاحب عبا
كه برريششان باد صد مرحبا
شكم در شكم جمله گرد آمدند
گهى در دعا، گاه ورد آمدند
گهى سر نمودند هى حوقله
گهى نيز خواندند بس بسمله
تنحنح كنان و تهنهن كنان
گهى دست كردند بر آسمان
دعا خواند آن و به اين فوت كرد
يكى هسته اى از دهان سوت كرد
بگفتند تا صبح اسرار دين
نه از روى شك بلكه روى يقين!!
يكى گفتى: ازراه و رسم عزا
يكى ديگر: از رسم بيت الخلا
يكى داد فتوا: به رد سماع
يكى گفتى اندر: وجوب جماع
يكى گفت: زامكان رفع حجاب
بود ممكن! اما كجا؟ رختخواب
يكى گفت از: حرمت لحم خر
يكى گفت: مكروه باشد پدر!
يكى گفت: ازلطف صوت حدّث
يكى زامتياز حرَث برفَرث
يكى گفت: زاندازه ختنه گاه
ــ پس از آنكه فرمود لعنت به شاه!! ــ
يكى گفت: بايد در امر لواط
بفرمان رهبربسي احتياط!
يكى گفت: بى شك كه نعلين زرد
فزونى دهد قدرت نره مرد
يكى گفت: از معجز زعفران
كه گردد مداوا از آن ضعف ران
يكى گفت: از طول موى سبيل
يكى: از گناه تجاوز به فيل
يكى گفت: گفتند اندر سفر
روا باشدى صيغه ى خرس نر
يكى گفتى از: حد نفخ نعوظ
يكى گفت تفسيرى از: قل اعوذ
يكى گفت: از رحمت سنگسار
يكى ديگر از: رحمت تيغ و دار
يكى گفت: از علم فقه و كلام
يكى ديگر: از لذت احتلام
يكى گفت از:حد خمس و ذكات
يكى از: معاد و ز روز ممات
يكى گفت از: حورى قلقلى
ز غلمان خوشمزه ى فلفلى
يكى گفت : از روزگار شعيب
يكى گفت :از حرز قطرقضيب
چنين تا سحرگه كريمخان زند
گرفته بكف ريش چونان پرند
ببسته دو چشم و گشاده دو گوش
به نطق فقيهان پر جنب و جوش
به حيرت ز اسرار دين مبين
گهى شادمانه گهى بس غمين
گهى كرده انگشت خود در دماغ
گهى خيره گشته به نور چراغ
گه از فرط حيرت گزيده دو لب
گهى ضعف كرده به همراه تب
گهى گفته در زير لب واه واه
گه از شادمانى زده قاه قاه
گهى شاد از وصف اندام حور
گهى پر زوحشت ز گلبانگ صور

ادامه مجلس
و سخن گفتن ازظهور خر دجال و وصف او
چنين لحظه ها پى درا پى گذشت
ز بعد يكى، ديگرى هى گذشت
سخن كم كمك تا قيامت كشيد
به دجال و آن طول قامت كشيد
سخن چونكه از روز فرجام شد
جماعت خمش لام تا كام شد
دو گوش همه تيز و سيخ آمدى
چه گويم؟ همانند ميخ آمدى
زوحشت شدندى همه ريش فنگ!
تو گوئى كه آماده از بهر جنگ
ز بالا و پائين نمودند جفت
دو چشم و، زپائين نشايد كه گفت!
***
چو مجلس همه سر به سر شد خموش
فقيهى دل انگيز و داراى هوش
بگفتا كه: پيش از قيامت خرى
خربس خطرناك و بد گوهرى
خرى چارپايش چو قيرِ سياه
دوتا گوشهايش ولى راهراه
خرى از فقيهان خطرناكتر!
بر آرد ز آفاق و افلاك سر
صدايش بود خوفناك و مهيب
بود طول و عرضش عجيب و غريب
قدش هست هفتاد فرسنگِ راست!!
ــ غريوى بناگه زمجلس بخاست!!ـ
نه تنها ز مجلس زعرش برين
خروشى زتكبير!! شد تا زمين
جماعت زوحشت خموش آمدند
اگر شير، مانند موش آمدند
فقيه گرانهوش بار دگر
گشودى لب پر زدر و گهر
بگفتا كه: طولش بود اين چنين
زعرضش مگو چونكه باشد همين
چو اين خر بناگاه عر عر كند
تمام جهان جاى خود تر كند
زيك ضرطه اش، صد هزاران درخت
شو د ريشه كن از يكى باد سخت!
زيك چرخش دمب او كوهها
چو كاهى بر آيد به روى هوا!
ز ادرار اورود جارى شود
همى وقت قايق سوارى شود
اگر افكند اين خرك پارگين
شود پشكل آباد روى زمين
زيك جفتكش مى شود زلزله
ز فرط خرابى شود غلغله
خورد وقت شام و نهار اين الاغ
علفهاى هفتاد صحرا و باغ
بنوشد به يك لحظه درياى نيل
ولى تر نگردد ورا يك سبيل!!
بر اين خر چو دجال گردد سوار
بر آرد زعالم سراسر دمار
شود صحن عالم چو درياى خون
فتد عقل ناگه به بحر جنون

وحشت حاضران از سخنان فقيه
و در هم ريختن مجلس
زگفتار پر مغز مرد فقيه
شدندى فقيهان زوحشت سفيه
بناگاه مجلس چو محشر شدى
خر اندر خرى بس مكرر شدى
يكى گفت: اى واى بر مردمان!
يكى زد به سر دست آه و فغان
يكى خويش را نا گهان خيس كرد
چواو ياد دجال ابليس كرد
يكى ريش خود را ز وحشت بكند
يكى زد به مجلس بناگاه گند
زيك گوشه شيخى تغوّط كنان
كشيد از جگر نعره ى الامان
يكى در كنارى بخود ريستى
يكى همچو فواره بگريستى
يكى زد گريبان خود را دو چاك
يكى زد ز ترس و ز وحشت به چاك
يكى سر همى كوفت بر روى فرش
فقيهى همى بود در سير عرش
يكى غلت مى زد به روى زمين
تو گوئى كه غلتان شده روى مين
چنين: مجلسى، محشر خر شدى
چه گويم كزين نيز بدتر شدى

قاه قاه كريمخان زند از اين اوضاع و تعجب فقيهان
در اين بانگ و غوغاى پر اشك و آه
بر آمد بناگه يكى قاه قاه
از اين خنده مجلس خموش آمدى
به هر كله اى باز هوش آمدى
نگه كرد اين سوى آن، آن به اين
گه از روى ترديد و گاهى يقين
سرانجام ديدند خندنده كيست
كه او جز كريمخان نبودست و نيست ــ
كه گشته سر او تمامى دهان
به عمق دهان بيضتين اش عيان
نهاده دو تا دست روى شكم
گسسته همى بند تنبان زهم
به پيچش ز قهقاه بى اختيار
نه مانند انسان كه مانند مار
دوچشمش از اين خنده لبريز اشك
شكم گشته پر باد مانند مشك
قريب سه ساعت كريمخان زند
همى زد ز فرط خوشى قاهخند
سر انجام اين خنده سست آمدى
كريمخان خندنده خامش شدى

سئوال عالمان دين از علت خنده كريمخان زند
فقيهان ز حيرت تمامى خموش
نموده همى سيخ جفت دو گوش
كه يارب مر اين خنده از بهر چيست؟
به لبهاى لر خنده از بهر كيست؟
پس از مدتى يك تن از عالمان
ز روى ادب بر گشودى دهان
كة: اى شهريارا، وكيلا ، يلا!
ز عمامه ات دور بادا بلا
هميشه سبيل تو تابيده باد
فلانجاى خصم تو سوزيده باد
زدجال ما جمله در فكرتيم
غريق غم و غصه و وحشتيم
بلرزيم چون بيد و چون كاج ما
و يا بيضه ى مرد حلاج ما
شما را ولى علت خنده چيست
چو فرجام كار تمامى يكيست!

پاسخ كريمخان زند به عالمان دين
چنين گفت با او كريمخان لر
پس از مدتى فكرت و لند و قـُر
كه: يا شيخنا گر چه مخلص لرم
لرى ساده از اهل سيلاخورم
تو اما گمان برده اى من خرم
ز خر هم كمى بنده آنورترم
الا اى فقيه گرانسنگ لاغ
كه پيش تو رحمت به جنس الاغ
گرفتم سرافيل شيپور زد
ز بالا و پائين بسى زور زر
بشد فتق او پاره چونان حقير
برآويخت دو هندوانه، به زير!
گرفتم كه هنگامه ى صور شد
جهان پر ز آهنگ دوردورشد
گرفتم كه ناگاه اهل قبور
بجستند از گورها لخت و عور
به دست آفتابه ز بهر خلا
ز بعد بسى قرن، اما كجا؟!
گرفتم كه دجال والا تبار
به قم شد خر خويشتن را سوار
روان شد زقم جانب اصفهان
غزلخوان و شادان و دلدل كنان
خرى را كه هفتاد فرسنگ طول
بود نيز عرض چنين نره غول
چگونه دهد از شوارع عبور
ــ الا اى فقيه سراپا شعورــ
كند گير در دره ها بيضه اش
شود كنده يكباره سر نيزه اش!!
توقف كند او به گام نخست
شود سخت اوضاع دجال چُست
در اين سرزمين كوههاى بلند
نمايند دجال را كوهبند
كشانند او را ز خر سوى خاك
نمايند او را به خوارى هلاك.
برو دام بر مرغ ديگر بنه
كه من نيستم مرغ دامت، اهه!

راز گشائى از اين حكايت
و بيانات فلسفى حكيم قرچولان
در باره ظهور حقيقى خر دجال

كنون اى خردمند دانا و هوش
كه كردى تو تمثيل دجال گوش
دو زانو نشين بر زمين از ادب
ببر بهر دانش كمى هم تعب
شنو رازى از مصلح قرچلان
گشاده دو گوش ببسته دهان
مپندار كافسانه باشد حديث
كه گويند دجال زشت و خبيث
در ايران خر خويش بر كار كرد
مر او را بر اين ملك آوار كرد
ز صندوق آورده او را برون
ابا حيله ونيز مكر و فسون
يكى خر كه شكلش نه چندان عجيب
ولى فكرهايش شگفت و غريب
يكى خر كه هفتاد فرسنگ راست
بود خر بدون كم و نيز كاست
مهيبى! بزرگى ! شگفتى! خرى!
خر كم نظيرى! وز اين برترى
يكى خر كه در راس جمهور شد
ابا طبل و تنبور و شيپورشد
ز دجال يكدست فرمان گرفت
به كف بهر سوگند قرآن گرفت
كنون بانگ دجال و صوت خرش
ابا نعره ها و ابا عرعرش
فكنده ست هر گوشه اى ترس و بيم
تو گوئى ز غول و ز ديو رجيم
بگويند: ما اين و آن مى كنيم
چنين مى كنيم و چنان مى كنيم
به آئين آن شيخ راحل شويم
در اين راه هرگز نه كاهل شويم
به قانون اسلام و دين مبين
اگر لازم آيد به روى زمين
زخون رود جوشنده جارى كنيم
ز اسلام مردمسوارى كنيم
بگوئيم تا آتش تير بار
اگر لازم آيد بر آرد دمار
ز پير و جوان و ز خرد و كلان
ز بحر خزر تا به بحر عمان
بسازيم صد گونه بند و قفس
براى كسى كو بر آرد نفس
نمائيم ما قتل زنجيره اى
يكايك! به نوبت! بلى جيره اى
همه شاعران را پريشان كنيم
نويسندگان را به زندان كنيم
بفرموده حضرت رهبرى
همى زير اين تاق نيلوفرى
حرامست تى شرت بى آستين
چه زير زمين و چه روى زمين
زنان را نشانيم اندر سرا
به اذن فقيه و به امر خدا:
چه خوش گفت فردوسى پاكزاد
كه رحمت بر آن تربت پاك باد*
زنان را بود بس همين يك هنر
نشينند و زايند شيران نر**
زن خوب باشد زن حامله
چو شد حامله گردد او كامله
ز روى محبت ببريم دست
گهى چار انگشت و گه نيز شست
بكوبيم شلاق بر پشتها
همى نيز بر چهره ها مشتها
به فتواى مجموع شيخان قم
بسازيم صد گونه بمب اتم
به ضرب كميته به زور بسيج
شوم بنده خرگوش و ايران هويج
ببنديم زين بعد بر ريش غرب
يكى شيشكى چله و چاق و چرب
ترور را همى باز سامان دهيم
به فرمان رهبر فراوان دهيم
همه خاك ايران به آتش كشيم
به فرمانم ملاى جاكش كشيم

پايان سخن
ويادى ديگر از كريمخان زند

چنين است ائين دجالها
به ايرانزمين ودر اين سالها
بياد آر اما تو اى دلپسند
تو گفتار پر مغزآن خان زند
بياد آر اما تو اى نازنين
تفاسير قرچول مسند نشين
گرفتم كه دجال بر خر نشست
به مسند همى بار ديگر نشست
گرفتم كه بر مسند خاتمى
نشستن نمودى ابو شلغمى
ولى اندرين مرز و بوم سترگ
گرفتار يك مشت ملاى گرگ
در اين مرز، برتر ز البرز كوه
بود رشته كوهى گروها گروه
نه اندر شمال و نه اندر جنوب
نه جاى طلوع و نه جاى غروب
كشيده به هر گوشه اى دامنش
نه پيداست آفاق پيرامنش
سرش بوسه گاه بلند اختران
به هر گوشه در دامن آسمان
بود صخره هايش ز پولاد سرد
به هر صخره اش قلعه هاى نبرد
چه خوش گفت استاد داناى طوس
كه بر ريش پاكش ز من باد بوس:
...كنارش پر از شهرياران بود
برش پر زخون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنش
پر از خوبرخ چاك پيراهنش...***
مپرس ازمن و ديگران كو؟ كجا؟
به هر شهر و هر ديه و هر روستا
مر اين كوه باشد همى عزم خلق
نماد و بلندائى از رزم خلق
در اين كوهها گر سكندر گذشت
به يونان زمين ديگر او بر نكشت
شكستند در سيستان نيزه اش
به بابل كشيدند هم بيضه اش
پس از آن عمر گر چه شبگير كرد
ولى عاقبت توى گل گير كرد
بجا ماند ايران زمين سترگ
عليرغم امواجى از نره گرگ
مغول آمد و قوم تاتار نيز
نه يك بار و ده بار، صد بار نيز
ولى باز هم بيضه ها گير كرد
برفتند با مدتى دير كرد
كنون نوبت حضرت احمدى است
كه گويند پروردگار بدى است
هم او نيز گم مىكند بيضه را
نه تنها همين! بلكه سر نيزه را
ممان اى رفيقا تو اندوهگين
تو از مكر شيخان منبر نشين
كه اين سر زمين جاى دجال نيست
عيان گردد آخر كه بازنده كيست
رسد روزگارى خروشى برين
كه آزاد شد ملك ايرانزمين
كنون گر چه در غربت سوت و كور
بر آور زدل با دو صد شور و نور
سرودى كه شام سيه رفتنى ست
همى شيخ از بعد شه رفتنى است
سرودى كه: ايرانزمين ياد باد
هميشه بر و بومش آباد باد
به قول (وفا) شاعر گوشه گير
كه از هجر ميهن شده زود پير:
نه مازندران بلكه ايران زمين
همه سبز در سبز و آباد باد
بر آن بيرق سرخ و سبز و سپيد
وزان بوسه ى پر گل باد باد
نه معشوق ما اوست پس قلب ما
پر از شور مجنون و فرهاد باد ****
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بيت از سعدى: گلستان
** بيت از فردوسى: شاهنامه
*** ابيات از فردوسى: شاهنامه

هیچ نظری موجود نیست: