با کلیک روی تابلو به صفحه اصلی وبگاه بروید

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵

یاداشت کوتاه اسماعیل وفا یغمایی


یاداشت کوتاه
من که چند تا پسر داشتم! پس آنها کجا هستند؟
اسماعیل وفا یغمایی
برای امیر و سارا وبا تسلیت و همدردی

هر چهارتایشان جلویم نشسته اند! امیر محمد ابراهیم دها! امیرعلی دها! مهدی دها و امیر رضا دها!، کنارشان سیمین و سارا و فاطمه و سمیه و چند تای دیگر هم نشسته اند. عجب! این اتاقک کوچک در این دور دست غربت چه گنجایشی دارد. هر چهار تا برادر اهل بافق یزد بودند.هستند. پدرشان ملا بود. یک ملای خوب و اهل خدا که از مردم روئیده بود و به کار مردم می رسید ومثل کاشیکاری های گنبد و گلدسته های مسجد جامع و سقاخانه ها و شمعها و طاسکهای کنده کاری شده شان آشنا و دوست داشتنی بود و وقتی پولهای امامزاده بافق را که او متولی اش بود دزد زد و صبح زود از خواب بیدارش کردند واین را به او خبر دادند از شدت ناراحتی قلبش ایستاد و سکته کرد. وقتی مرد پنجاه و دوسالش بود و امیر محمد ابراهیم دها که بزرگتر از سایرین بود شد پدر خانواده، و به همین دلیل و قتی به دانشگاه آمد و همشاگردی شدیم من هجده ساله بودم و او فکر می کنم سی ساله بود و یا بیشتر! امیر محمد ابراهیم ریزه میزه بود و موهای سرش ریخته بود. ریشش را با ماشین دستی می زد و لبخند از لبش دور نمی شد . هروقت یک دانه گردو می خورد دهانش آفت می زد ( و هنوزهمه اینها یادم مانده). امیر محمد ابراهیم که من به شوخی به او می گفتم امیر محمد ابراهیم جعفر علی نقی دها بسیار مهربان بود، مذهبی بود و خدا پرست و کمک کار فقیران و درماندگان! مدتی را هم درس طلبگی خوانده بود ولی از آن زده شده بود . با این که فقیرانه زندگی می کرد ولی گاهی لباس و غذا و کمی پول برای فقرا می برد و یکی دو باری هم من با او در خیابانهای شبزده مشهد بودم و دیدم که چه می کند و چطور ساک سنگینش را از این کوچه به آن خیابان می کشد و پای درد دل فقرائی می نشیند که تمام نگاهشان تضرع و درخواست بود و فقر تا استخوان آنها را تراشیده بود.گاهی که در تاریکی شب از کوچه های قدیمی و نیمه تاریک محلات فقیر نشین بر می گشتیم با هم بحث می کردیم و وقتی من چاره را در انقلاب می گفتم او می گفت:
- انقلاب سر جای خودش ولی اینها گرسنه اند و تا انقلاب برسد دوام نمی آورند!
اتاق او در کنار اتاق من بود، در کنار خیاطخانه ای با نام عجیب کاراچیل !و دربالای حمامی بنام سلسبیل در کوچه کنار دانشکده پزشکی مشهد .حمام و بالاخانه ها متعلق به حاج آقائی یزدی تبار به نام اهوازی بود. حاج آقا که اکثرا پشت دخل حمامش چرت می زد و از زیر چشم درب ورودی راه پله منتهی به بالاخانه ها را می پائید تا کسی کار خطائی نکند !بالای حمام را یکسر اتاق ساخته بود ،سیزده چهارده تا ،و همه را با گرفتن تعهدات غلاظ و شداد و سنگین اخلاقی به دانشجویان با قیمتی سبک اجاره داده بود.
سالهای پنجاو پنجاه و یک بود. شبهای زمستان مشهد بسیار سرد و یخزده بود وبخاریهای نفتی تا صبح می سوخت و درب ورودی راه پله این محل تا صبح باز بود. بعضی اوقات زنان بی پناه خیابانی بعد از نیمه شب و وقتی مشتریها بعد از استفاده، آنها را از ماشینهاشان چون زباله ای به خیابان یخزده می انداختند و یا از خانه های گرم خود بیرونشان می کردند تا خودشان بی سر خر به خواب روند، به زیر راه پله اقامتگاه ما پناه می آوردند و در خیلی از اوقات امیر محمد ابراهیم آنها را به اتاق خودش می برد ونان و آبی به آنها می داد و نفتدان بخاری را پر از نفت می کرد وخودش می آمد اتاق من می خوابید. اسامی دوتا از این زنها هنوز هم یادم است، مژگان و پروین که دومی بسیار جوان بود وهمیشه بچه شیر خواره اش را هم با خودش می آورد و چهره ای بسیار معصوم داشت .گاهی من با دیدن چهره این مرد کوچک اندام که ته ریشی هم می گذاشت و جانماز هم آب نمی کشید ورفتاری درویش وار و دین و ایمانی مستحکم داشت و با لهجه غلیظ بافقی یا بافتی صحبت می کرد سیمای یک قدیس بی نام و نشان را می دیدم. بعدها برادر کوچکش علی را برای درس خواندن به مشهد آورد. علی ریزه میزه و مغرور و ورزیده و سرکش بود.معصومیت صورتش و چشمانش حالت کبوتر را تداعی می کرد وبعضی وقتها ،عصرها موقع چای خوردن، من با تقلید لهجه با نمک اهالی بافق، لج او را در می آوردم وعصبانی اش می کردم تا حدی که با من سر شاخ می شد ومی خواست مرا بر زمین بزند و امیر میخندید.
علی کوهنوردی پر طاقت بود وسخت مغرور، و یکبار که در چشمه سبزمشهد در میان تالاب عمیق عضلاتش گرفته بود و من رفتم و او را از آب بیرون کشیدم اولین حرفش این بود که:
چرا دخالت کردی خودم می آمدم.
اواخر کار مهدی برادر دیگر آمد. سبزه و سوخته بود و مهربان و شباهت زیادی به برادر بزرگ داشت منهای اینکه رنک پوست امیر محمد سپیدتر بود و آخر از همه با امیر رضا آشنا شدم که تازه با سیمین ازدواج کرده بود و در آریا شهر تهران خانه داشتند و گاهی به مشهد می آمدند . همه با هم و با خیلی های دیگر ایام را گذراندیم و گذشت. از شریعتی وصمد و مهندس بازرگان و ماکسیم گورکی و قرآن و رساله آقا!! به مجاهدین رسیدیم. شوریدیم و به بعضی به زندان افتادیم و بیرون آمدیم، همدیگر را گم کردیم و دوباره باز یافتیم و.... بعدها امیر شد مسئول امور دانشجوئی دانشکده الهیات ومدد کار دانشجویان اهل مبارزه . مهدی رفت به انستیتو تکنولوژی و اولین کتابک شعر من را هم، با نام سفر انسان، آنجا با امکانات انستیتو چاپ کرد. مهدی را نمیدانم چکاره شد و امیر رضا در بنیاد مستضعفان کار می کرد وزمان گذشت و گذشت و توفان فرا رسید. امیر محمد ابراهیم در مشهد، نیمه شبی در تهاجم پاسداران آماج گلوله ها شد و خونش بر چهره دخترکش که وحشتزده می گریست پاشید.علی را بر تخت شکنجه و در زیر شلاق و داغ و درفش کشتند. فکر می کنم بیست سال بیشتر نداشت! مهدی را دستگیر کردند و وقتی دانستند برادر امیر محمد ابراهیم است به میدان تیربارانش فرستادند. شاید مهدی بیست و پنجسال داشت.امیر رضا آواره جهان شد، با دخترکش که اکثر عمرش را یا در زیر بمباران و موشکباران گذرانید و یا در آوارگی و بی پناهی، و حالا جوانی است بیست و پنجساله ،و با خاطره سیمین همسرش، که سه سال قبل درقرارگاه ارتش آزادی به دلیل ایست قلبی چشمان خود را بر جهان فرو بست.
چندی قبل امیر رضا را دیدم.خسته از اندوه عالم و خنجرهائی که دشمن و دوست بر گرده اش نشانده و جانش را به خون کشیده اند. می گفت تنها ازخانواده شان مادرش باقی است که دچار فراموشی شده است و فقط تنها به یادش مانده که چند پسر داشته که نمی داند چه شده اند.پیر زن تمام روز خاموش است. در گوشه خانه- باغ قدیمی،در آنسوی جهان و در جائی که بچه هایش را متولد کرده سر در پر کشیده است. هیچ چیز نمی گوید تنها گاهی سر بر می دارد و در حالیکه با نگاهی مات اطرافش را می نگرد می گوید:
من که چند تا پسر داشتم پس پسرهای من چی شدند؟
امیر رضا می گوید همه چیز را از یاد برده جز این که چند پسر داشته ولی نمی داند چه اتفاقی افتاده که همه رفته اند. به امیر رضا می گویم! مادر تو و امثالهم دلیل ایدئولوژیک و سیاسی مادر مقابل اینهاست. بجز اینها دلیل سیاسی برای ایستادن مقابل این حرامزده ها لازم نیست! بگذار هر چه می خواهد بشود ! هرچه می خواهد بر سر ما فرود بیاید ! بخاطر اینها باید ایستاد.بخاطر این همه رنج و بخاطر کشتگانی که در ما زنده اند. کشتگان بی طمطراق آزادی.
بعد از رفتن امیر رضا دو سه روزی بود که خار خار نوشتن سناریوی فیلمی بر اساس جمله تکراری مادر، آزارم می داد. می خواستم شروع کنم که ایمیلی رسید و خبر از سفر مادرداد!. او هم رفت و دفتر یک خانواده پس از سی سال رنج بسته شد و خانه باغ دور دست کویری آخرین ساکن خود را از دست داد و در سکوت فرو رفت . حالا فقط پرنده ها غروبها در آنجا و بر درختان غروبزده دور هم جمع می شوند .
قلم را بر زمین می اندازم . بلند می شوم و می روم نی ام را بر می دارم. کار دیگری نمی توانم بکنم. کمی با آن ور می روم تا بتوانم، در دشتی،و اگر چه ناشیانه با او بنالم . چشمهایم را میبندم و باز می کنم از پس پرده های اشک همه شان را می بینم. پدر را با دستار پاکیزه اش وجای مهر بر پیشانی ،مادر راکه چادر بر پیشانی کشیده . امیر محمد ابراهیم.امیر علی . مهدی و امیر رضا و فاطمه و سارا و سمیه و سیمین و... چشمهایم را می بندم و اشکهایم بر روی نی فرو میریزد. همیشه که نباید با طبل و شیپور سرودهای انقلابی سرود و گوش کرد. گاهی باید اندوه را حرمت گذاشت تا دل نمیرد ، گاهی باید جملات پر طمطراق را به زباله دان ریخت وگاهی باید صدائی را شنید که در گوشه خانه باغی در آنسوی جهان می نالد:
- من که چند تا پسر داشتم! پس پسرهایم کجا هستند؟
تا لمس کرد که رژیم خمینی چه کرده و چه می کند ونه من ومای دارای نام و نشانهای براق و درخشان و گاه کور کننده ای که هزار کیلوی آن دهشاهی هم نمی ارزد بلکه این مردم این ساده ترین مردمان گمنام و بی ادعای کوچه و بازار چه بهائی پرداخته اند وچه دردی کشیده اند و رنجی برده اند و ما چه کرده ایم و چه باید بکنیم! در حالیکه صدای خودم را در ذهنم میشنوم نی به ناله در می آید:
دلم درد و دلم درد و دلم درد
برویم واکنین باغ گل زرد
به رویم واکنین چیزی نپرسین
به غربت گشته ام رنگم شده زرد

خبر اومد که دشتستون بهاره
زمین از خون یاران لاله زاره
خبر بر مادر پیرم بیارین
که.......
سیزده سپتامبر2006

۱ نظر:

ناشناس گفت...

نمی دانم، شاید پار یا پیرار بود که رضا این مطلب را برایم فرستاد،همان روزها با خواندنش، دستم خارید که از آن دستمایه ای بر گبرم و با خمیرش چیزکی بپزم.به خیالم پختم و خوش باورانه برای پدر و دختر پست کردم، با این امید که شاید چیزی بگویند، سنگی بیندازند و یا شاید پرتش کنند پیش صاحب اصلی ی متن. امّا آنها مثل مادر، صبورانه فقط انتظار می کشند. منتظرند ببینند نفر بعدی کیست!
"نومید مردم را معادی نیست!"
همبازی ی سیمین