پناهندگان
اسماعيل وفا
گاهي و بسيار
در رود پرهياهاي آنان كه دوستشان ميدارم،
آنان كه نيرومند تر از بادها
و گرم تر از يخزارهاي غربت اند،
آنان كه نان خشك غربت را در اشك خود خيس ميكنند
اما سر سخت تر از سختي هايند،
آنان كه گامهايشان مغلوب طول راه نشده است
آنان كه در «تن خود» و «سكه» و «سرما» خلاصه نشده اند
آنان كه ريشه هاي خود را برشانه هاي خود حمل ميكنند
تا دوباره در خاك ميهن خود بكارند،
آنان كه به دعوت جلاد با آب دهان پاسخ داده اند
و از رقصيدن بر فرش خون مردم
اجساد شهيدان و كشتگان
و دهانهاي گرسنه و له شده كودكان ميهن خود بيزارند،
آنان كه فريادهاشان در اين سوي جهان
باغرش سرودهاي مبارزان و مجاهدان در آنسوي جهان
در آسمان با يكديگر تلاقي ميكنند
و به برادري يكديگر را در آغوش ميكشند،
آنان كه خون شهيدان آزادي از زخمهاي آنان نيز چكه ميكند
آنان كه در دلهاشان شمعي ميسوزدو ستاره اي آواز مي خواند،
آنان كه تبعيديان خود خواسته اند و نه سوداگران آراسته
ـ مردان، زنان، سالخوردگان
و كودكان خسته و خفته در كالسكه هاـ
گاهي و بسيار با اينان
با اين مردماني كه دوستشان ميدارم
و ميهن خود را در آنان باز مي يابم و با خود حس ميكنم،
نميدانم در كجا مي گذرم و فرياد ميزنم
در كدام سر زمين كه سر زمين من نيست
در كدام شهر كه شهر من نيست
و كدام خيابانهاي پيچان ناشناس
با پلهاي عظيم خاكستري عبوس منجمد
با ميدانهاي مبهوت
با تابلوهاي غريبه ونئونهاي پر تمسخر چشمك زن
بر پيشاني سخت ساختمانهاي سخت سيماني بي عاطفه
و چشمهائي خم شده از بالكنها كه ما را مينگرند.
××××
گاهي و بسيار
ـ به دور از آسمان بلند بالاي عظيم آبي روشن دهكده كوچكم
و مردماني آبي تر و روشن تر از آن آسمان ـ،
در زير آسمان كوتاه ابر آلود بي نشانه
و وسعت مهيب و سرد آنسوي ابرهايش
كه مهيب تر از وسعت بي نشانهي تبعيد نيست
ـ و در درون من ادامه مي يابد ـ
بي هيچ قطب نمائي در كولبارم
نميدانم در كجا ميگريم
و در كجا سر بر شانه خود نهاده ام
و در كجا گوشهايم به صداي آوازهايم گوش ميكند.
×××
گاهي و بسيار
احساس ميكنم كه گمشده ام و ويران
تنها اما
طنين نام تو اي آزادي
ـ اي آزادي بي زنجير و بي ساحل
اي آزادي عظيم تر از عشق
اي برترين تقدس انساني
كه تنها با تو عشق را باور ميكنم
و با تو عشق را مي پذيرم
كه تنها با تو به مقدسات اعتماد ميكنم
وتنها با تو به ايمان ايمان مي آورم
و تنها با تو و در برابر تو
در كنار قلبم و قلمي كه شعرهايم را مينويسد
و در كنار آنان كه داغ زنجيرها را بر دست
و داغ تير خلاص را بر پيشاني دارند
و در كنار تمامئ تبعيديان و شورشيان و آوارگان
پيشاني بر خاك ميگذارم ـ
در سر زمينهاي ناشناس
و شهرهاي ناشناس
و خيابانهاي ناشناس
صاعقه اي عاصي را در جانم ميدرخشا ند
و به ويراني شانه ها و اندوهدستها
و سكوت دهانم پايان ميدهد
و گرداگرد شعله هاي پر قهقهه
و موسيقي شورمند
لرزه هاي پايكوبان رقص وحشيانه زيباترين كوليان
و شجاع ترين عاصيان جهان را
در غرش تفنگها و نواي چنگها
بر ويرانه هاي سراي جلادان
بر قله هاي شانه هايم احساس ميكنم
واحساس ميكنم
بالهاي نيرومند ترين عقابان بر كتفهايم مي رويد
و بي زوال و عظيم
و قوي تر از غربت
تمام جهان مرا در آغوش ميكشد
وتمام جهان را در آغوش ميكشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر