با کلیک روی تابلو به صفحه اصلی وبگاه بروید

پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۵

خطابه ناتمام تبریز اسماعیل وفا یغمائی


خطابه ناتمام تبریز
اسماعیل وفا یغمائی

ترکیم وفارس ولر و ترکمان

و گیلک و کرد و بلوچ
یا از مردمان مازندران
واگر چه ترا عرضی نیست ای شیخ*
زحمت ما را فراوان داشته ای!.


ترا عرضی نیست ای شیخ!
نه عرضی و نه آبروئی
نه شرمی و نه شرفی
که دیریست در این بوم
باد افکنده در بوق وبر طبل کوبان
مستان و
تازان و
نعلین کشان
و ریش افشان
نان از خوان گرسنگان
و شیر از دهان شیرخوارگان ربوده ای،
که دیریست در حلقه ی موذ نان و قاریان
فرزندان را با گیسوان مادران بر دار کشیده
وبر اجساد بیجان نیمگرم مردان
از پیکرهای شکسته زنان کام ستانده ای و غنوده ای.


با ما بودی ای شیخ،
پنهان نمی کنیم که با ما بودی ای شیخ
اگر چه بر نیامده از ما،
با ما بودی و در ما
چون آمیزه ای از خاکستر و نور وعقیق وکهربا
چون آمیزه ای از جهل ونمک و شهد و شهوت
و عجز واعجاز
و شیطان و خدا
چون آمیزه ای از بناچار و اجبار،
با ما بودی
در گذر از بازار و سرایمان
وخلوت و غوغایمان
و نگاهبان هذیان و رویایمان.


با ما بودی ای شیخ
با ما
و در ما!!
پیش از آنکه زاده شویم
پیش ازآغاز بازی دل انگیز کمرگاههای نیاکانمان
پیش از انکه برآئیم و جاری شویم و ببالیم وزاده شویم
پیش از انکه چشم بگشائیم،
و با ما بودی و درما
چون زاده شدیم و چشم گشودیم و بالیدیم
و جاری شدیم و مردیم در فاصله ی گاهواره و گور.


با ما بودی وبا تو واقتدارتو
به اجباری مضحک وتلخ مانوس بودیم
چرا که نمی دانستیم
چرا که تو جواب گنگ و کور تمامت جهل ما بودی
تمامت خرافه و خفت ما!
چرا که تو را کلید آن قفل می دانستیم
که بر دروازه ملکوت و جبروتش آویخته بودند!
چرا که زندگی محدود و مرگ بیکرانه بود
چرا که می پنداشتیم چیزی از خدا
در قبا وعرقچین و عبای تو پنهانست
و دریغا!



بیاد می آورم ای شیخ!
بیاد می آوری؟
مادرم نخستین فنجان چای را به تومی داد
پدرم سرخترین سیب درخت خانه را
و من گرمترین سلامم را،
و شرِیعت برکرسی قدرت نشست
و توبه پاداش خواهرم را به زندان افکندی
برادرم را بر دار کشیدی
وبدینسان در هیاهوی قاریان و موذنان
در سراسر این سر زمین
در کدام خطه کارد تو نگذ شت؟
و در کدام کوچه و در کدام خانه در پشتی ننشست؟
در کدام شهر
آن تبر که بر فرق کرد نشست بر گلوی ترکمان خنجر نشد؟
یا آن نطع که خون بلوچ بر آن ریخت ترک را کفن نگردید؟
وبدین گونه تبریز
دهان خروشان تمامی این سرزمین است
و باقی
بهانه!



شب به پایان رسیده و شمع
دریچه باز است و
باد می وزد و
صبح می دمد
ودفتر عتیق باز مانده بر میز ورق می خورد.
بودی و نخواهی بود
باید بروی ای شیخ!
و شاید اندک فرصتی!
تا پیش از آنکه خاکستر شوی
دستار بر سر
و عبا بر شانه بیارائی،
که بجز این بیهوده است تلاش تو
که رود را به زنجیر کشیده دریا خواهد شد
و دریای در زنجیر توفان خواهد شد و بر پا خواهد شد،
که بیهوده است پنجه فشردن بر گلوی آتشفشان
که دیری است آتش از قلب به گلوگاه رسیده است
تا پنجه های پیر ترا منفجر کند
و تمامت دوزخ را در هیئت خیوی**
بر هستی تو فرو ریزد.



شب به پایان رسیده است و شمع
دریچه باز است و باد می وزد و صبح می دمد
بر بامهای امیر خیز خروس می خواند
و شاعران پارسی
از زیبائی ترکتازی ترکان تبریز می سرایند
باید بروی
ای
شیخ....
اول ژوئن 2006

_____________________________________
* ای مگس عرصه سیمرغ نه دجولانگه توست/عرض خود میبری و زحمت ما میداری** خیو: آب دهان- تف

هیچ نظری موجود نیست: