با کلیک روی تابلو به صفحه اصلی وبگاه بروید

چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵

غزل:اسماعیل وفا یغمایی



غزل

زازل تا به ابد كاش شبي بود و درآن
چشم من بود به بالاي تو اي مه نگران
خبري يافته‌ام از رخ و حسن تو، مرا
منگر خاك نشين گذر بي خبران
به جهان از سر سوداي تو شد از كف من
سود و سرمايه، درنگي كن و اينگونه مران
كمر از عشق تو بر بستم وديگر ندهد
دل ما را طربي عشوة سيمين كمران
بي تو اي چشم و چراغ همه عالم چكنم
عالمي را و هرآن گنج نهان را كه درآن
اي بسا بي تو مرا شب به سحر آمد و باز
بي تو بودم من شوريده دل از بي سحران
مطربا وقت زكف رفت و برفت آن دلدار
بزن از بهر خدا بهر «وفا »جامه دران

هیچ نظری موجود نیست: