با کلیک روی تابلو به صفحه اصلی وبگاه بروید

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

قصه جام. اسماعیل وفا

قصةجام اسماعيل وفا
چند دقيقه پيش مرده بودم!. بدنم آنجا مقابل رويم افتاده بود و داشت كم كم سرد مي شد. به دستهايم نگاه كردم، به دهان بازم و دوتا از دندانهائي كه دكتر «ژان» تازه آنها را تعمير كرده بود ولي متاسفانه نتوانستم چند روزي بيشتر از آنها استفاده كنم. به پاهايم نگاه كردم ، پاهائي كه سالها راه رفته بودند و دويده بودند و به جائي نرسيده بودند، به گوشهاي خنده دار و پشمالودم كه ديگر مجبور نبودند سر و صداهاي آزار دهنده را بشنوند، به چهره ام كه حالا آرام بود و به جسمم كه بر خلاف تمام عمر ديگر نيازي نداشت، نه نياز به غذا ، نه نياز به هوا، نه نياز به خانه و كاشانه و شغل ، نه نياز به زن ونه نيازهاي فلسفي وسياسي ومذهبي وانواع و اقسام چيزهاي ديگر. ديگراحتياجي نبود كه براي تمديد كارت اقامت وپاسپورتم ساعتها در صف بايستم و با كساني كه علاقه داشتند قوانين انساني را تبديل به طنابي به دور ادامه قصه جام