با کلیک روی تابلو به صفحه اصلی وبگاه بروید

جمعه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۴

غزلهاى بهارى
«گذشت دور زمستان رسيد دولت گل»

گسسته برف و به هم سبزه زار پيوسته
شكفته آتش آلاله‌هاي نو رسته
به گرگ و ميش، اگر چند نوز مي رخشد
فروغ ديده‌ي چندين ستاره‌ي خسته
ولي به چشم كبوتردرآسمان سحر
به اوج دشت فلق مي تراود آهسته
نگاه! آتش زرتشت مي دمد بشكوه
به رنگهاي غزلخوان و شاد و شايسته
ز تيغ كوه يكي رود روشن رنگين
به لاجورد افقهاي دور بنشسته
گذشت دور زمستان رسيد دولت گل
به جاي بانگ مؤذن زاوج گلدسته
نشست مرغك خوشخوان و نغمه‌ي تكبير
در آسمان سحر در «مليح بشكسته»
گشود بال و پر اندر هواي پاك بهار
به هر كرانه و بر هر دريچه‌ي بسته
ز روي مهر به منقار كوچك و رنگين
ترانه خوان شد با تقه هاي پيوسته:
ـ خداي خاك و خلايق بزرگ باد و كسي
كه در طريقت آزادگي ز خود رسته
بهار جمله نثارست و نو شدن اي دل
خوشا دلي كه به اين راز سبز ره جسته
خوشا دلي كه به باران صبح عيد( وفا)
به غير عشق شد از هر تعلقي شسته
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شكسته مليح نام يكي از گوشه ها در موسيقي ايراني ست

بهارانه

خاك روئيد و دريغ است كه در سينه ما
ندمد سبزه و سوسن نشود نافه گشا
ديده بگشاي و نظر كن كه زده خيمه به خاك
بعد هذيان زمستان به بهاران رؤيا
ميرود مي شكفد ميگذرد مي سوزد
مي‌دمد مي‌شكند مي‌تپد اندر هر جا
رود گل ابر شقايق به نسيمي كولي
سبزه خواب از نظر خاك به ساحل دريا
آسمان گنج فشان گشته زمين گنج ستان
خندد اين چون چكد از ديده آن اشك وفا
چو دو عاشق كه بگريند و بخندند به هم
چهره بر چهره پس از طي شدن هجران ها
نوبهارست كنون ساقي وزآن باده سبز
هر كسي را به فرا خور بفشاند مينا
لاله زآن باده بر افروخته رخ سرو چنان
مست گشته ست كه سر را نشناسد از پا
پيچك خشك ز پر چين غبار آلوده
شعله گيسوي پر چين و شكن كرده رها
مرغك كوچك گمنام« مركب خوان »نيز
به «نوا» و به «صفير» و «هدي» و« روح افزا»*
ز سر شاخه به قوس و قزح نغمه خويش
غرقه در مستي خود بانگ بر آرد ما را
خيز و دستي به در آور بستان مينائي
از بهاران و بپا خيز و در افكن غوغا
كمتر از خاك نئي بشكف و از خويش برآ
همچو گل از گل خود در نفس باد صبا
به دل من دو كبوتر به نواي بم و زير
ميسرايند در آواز خوش خويش مرا
صبح عيد است و به شكرانه بانوي بهار
كه بياراسته با مقدم خود خانه ما
جاي آن است كه دستي به در آري از دل
تا سرا پرده آن دوست به نواي دعا
گر چه اي دوست بر اين دل به زمستان توفيد
زغم هجر ز شش گوشه مرا باد بلا
شادم از آنكه (وفا) عشق بود قبله و باز
دل خونين به ره خلق بود قبله نما
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گوشه هائي از موسيقي ايراني

دوباره پر گل شوند پهنه گلزارها

دوباره پر گل شوند پهنه گلزارها
بهار خواهد گذشت از سر ديوارها
قوس و قزح پل زند از آسمان بر زمين
به طبل صحرا چكد پنجه رگبارها
مدار غم اي نگار ميشكند اين سكوت
به بانگ تنبورها زنغمه تارها
با به هر شهر و ده يلان ز ره مي رسند
نشسته بر روي شان غبار پيكارها
باز در اين سر زمين به هر گذر مادران
نار به مجمر كنند سپند بر نارها
باز به رخساره دختركان بشكفد
به خنده ياقوت سرخ در مه اسرارها
بپا شود اي رفيق جشن بزرگ حريق
در آتش خرقه ها زدود دستارها
نعره پير مغان بر شود از هر كران
كه اي همه مست ها اي همه هشيارها
هلهله زن صف به صف جام به لب گل به كف
رقص كنان رو سوي مزار سردارها
تا كه گل افشان كنيم مزار آن سروها
كه قد نكردند خم زسطوت خارها
بهار خواهد رسيد بهار خواهد وزيد
(وفا) تو اين مژده را بخوان به تكرارها


خوابم به گل نشست و بهار آمدم به خواب

خوابم به گل نشست و بهار آمدم به خواب
با جامه اي ز شبنم و لبخند و آفتاب
با چهره اي ز برگ گل و بوي خوب خاك
با ديده اي ز نرگس و اشكي در آن گلاب
در آن گلاب و اشك چه ديدم چو در چكيد
از چشم او به ديده ي من در عميق خواب
محرم نمانده هيچكس اي يار ورنه آه
مي گفتم آنچه بود در آن اشك در حجاب
با من بهار گفت نگه كن چه بوده اي
گه باد و گاه آتش وگه خاك و گاه آب
گه پرتو ستاره گمنام دور دست
تابيده از عميق شبي تاكجا سراب
چرخان ميان ساقه گندم چو خون نان
حيران ميان شاخه انگور تا شراب
غلغل كنان زرطل طبيعت به جام خاك
از شيب نا گشوده اسرار تا شباب
وآنگه دوباره شيب و از آن شيب در نشيب
گم گشته در تلاطم عالم يكي حباب
تا باز آن حباب كجا رخ عيان كند
ناداده است هيچكس اين راز را جواب
هركس فسانه اي به لب آورد و دور چرخ
آن را فرو كشيد و نهان كرد با شتاب
برخيز اي جرقه فاني كه از ازل
تا بيكرانه يكسره راز است ناب ناب
عيد است و چار عنصر هستي زشش جهت
بنگر چگونه يكسره آمد در انقلاب
گل در چمن دوباره‌به رقص است و زلف بيد
در دست باد صبح در آمد به پيچ و تاب
دستي بر آر چون گل و جامي و مست شو
«زآن پيشتر كه عالم فاني شود خراب»
سهمي زهستي از تو و با توست باز كن
چشمان خود( وفا) كه بهار است و آفتاب

هوا شكفت و به جان جهان شراب چكيد

هوا شكفت و به جان جهان شراب چكيد
ز آفتاب بهاري طلاي ناب چكيد
گذشت باد صبا مست همچو من به چمن
ز شرم از رخ آلاله ها گلاب چكيد
سكوت رفت و در آهنگ غلغل بلبل
نواي چنگ و سرود خوش رباب چكيد
ز انقلاب زمين در رگ زمانه پير
دوباره خون پر از شعله شباب چكيد
جهان ز خواب گران خاست اين همه رؤيا
مگر كه بر زبر دشت و در زخواب چكيد
دلا تو هم چو ز خاكي وعاقبت خواهي
چو اشك ابر بر اين خاك با شتاب چكيد
ز ابر غم به در آ كافتاب شادي ما
چه سالها كه به بيهوده در سراب چكيد
صفاي خاطر عشاق در ترانه خويش
(وفا) نهان شد و بر صفحه كتاب چكيد


موج بهار از سر گلزارها گذشت

توفان لاله از سر ديوارها گذشت
باريد ابر شوخ و نسيم بنفشه سا
خيس از ميان بارش رگبارها گذشت
نوروز نو شكفت فلك را به نو بهار
نقشي نوين به چرخش پرگارها گذشت
اي دل ممان خموش اگر چند ياد يار
همدوش غم به هر تپش‌ات بارها گذشت
آزادي است و عشق در اين جنگ شعله ها
بسيارها كه بر دل بسيارها گذشت
عيار زي كه با مدد حق سپاه غم
مغلوب از قلمرو ما بارها گذشت
صبحي رسد «وفا »كه بگويند قلب ما
پيروز مند زآتش معيارها گذشت


فلق شكفت و برآورد جام صبح و صبوح

فلق شكفت و بر آورد جام صبح و صبوح
رسيد باد صبا با خزانه هاي فتوح
كليد دار زمانه ببست دروازه
به روي سال كهن، شد بهار نو مفتوح
ز جوش عشق تن خاك مرده روح گرفت
كجائي اي كه منم بي تو بيدل و بيروح
زمين اگر كه به هجر بهار بود صبور
بهار من! چو زمين نيست عمر من يا نوح
من و شبي و غمي و اميدي و عشقي
من و سپيده دمي و تو و شراب صبوح
چه گويمت كه به تيغ فراق تو دل من
به هر دقيقه ز فرشي ز اشك شد مذ بوح
مرا بيان قراقت نباشد اي گل من
شنو ز بلبل بيدل تو شرح اين مشروح
(وفا) ز عشق بسي توبه ئكار شد اما
شكسته عشق بسي توبه ها آگر چه نصوح


بهار آمد و در دشت دور لاله شكفت

بهار آمد و در دشت دور لاله شكفت
به دست جام مي و باده در پياله شكفت
به هفت شكر سپاس اي خدا كه سردي دي
برفت و باز شرار مي دو ساله شكفت
بهار آمد و زد بوسه بر لبان شبان
شبان خسته به ني لب نهاد و لاله شكفت
من آن نواي ني‌ام اي وطن كه هستي من
به آب و خاك تو در دور استحاله شكفت
گهي نسيم شد و از دريچه اي بگذشت
گهي چو خون كبوتر به برگ لاله شكفت
گهي چو صبح تلالو به آن رخان بخشيد
گهي سياهي شب شد در آن كلاله شكفت
هنوز آن شب نوروزت اي وطن از ياد
نرفته است كه مه در ميان هاله شكفت
شبي كه ابر بهارت ز رعد گل باريد
شبي كه پونه وحشي ميان ژاله شكفت
هنوز در پي آنم مگو محالست اين
بسا محال كه ديديم لامحاله شكفت
به يمن باد بهاري «وفا» ترانه تو
به گل نشست و چو گل اندرين رساله شكفت

درياي صبح موج زد وآفتاب شد

درياي صبح موج زد و آفتاب شد
برشاخه ها سكوت زمستان سراب شد
بوئ بنفشه بال زد اندرهواي خاك
بال پرنده شسته به اشك سحاب شد
آن‌آبشار خفته به يخ بركبودكوه
گيسوگشود وخانه‌ي چنگ و رباب شد
باچشم گل گشودزمين پلك بسته را
بگشاي چشم بسته جهان آفتاب شد
دردفترغزل فكن آتش زرازگل
آميزه باغزل همه عالم كتاب شد
گمگشته دردقايق حيرت نگاه شو
كزلطف اين حقيقت،دل نكته ياب شد
ويرانه شو ميان گل و مل كه دربهار
آباد آن كسي كه سراسرخراب شد
آمدبهار و زاهدمسكين به حيرت است
از گل كه پيش چشم جهان بي حجاب شد
هشدار اي فقيه عليرغم حكم تو
آيد بهار وآمد و باز انقلاب شد
بادبهار آمد و توفان گلفشان
آيد ترانه خوان كه زمان حساب شد
اي خوش حكايت من و آوارگي( وفا)
زآن غم چه غم كه شيب رسيد و شباب شد
روز ازل ميان معماي هست و نيست
تقدير ما حكايت باد و شهاب شد
ساقي به تاق ابروي رندان و رهروان
ما را بريز باده كه گاه شراب شد


آنك سحر!درآينه ها آفتاب زد

آنك سحر!درآينه ها آفتاب زد
بانگ خروس پر زفلق راه خواب زد
درباغ پير برگ گل نوجوان شوخ
عريان شد و به زمزمه‌ي جوي اب زد
چيزي شگفت و زنده شكفت آه گوئيا
برق سراب در دل جام شراب زد
خنديد نوبهار

خنديد نوبهار درآينده برجهان
شد ترمه گذشته نهان در مه زمان
در راه بيكران زمان بازكاروان
مي بگذرد به شادي وانده جرس زنان
با زنگ كاروان كه زند زير و بم بگو
با خاطرات تيره كه؛بدرود مردگان!
بوسيدني‌ست گل

بوسيدني‌ست گل رخ چونان گلش ببوس
نوشيدني‌ست جام بنوشان و خوش بنوش
آنگه به شعر رند جهانسوز شهر عشق
با اين دعا به حضرت حق در طلب بكوش
«يارب به وقت گل گنه بنده عفو كن
عذرم پذير و جرم به ذيل كرم بپوش»
يك بوسه اي بهار
يك بوسه اي بهار كنون بررخان تو
تا بشكفد لبان من اندر لبان تو
يك بوسه اي بهار كه از بوسه ات شود
هر واژه ام به معجزه اي گلفشان تو
يك بوسه اي بهار كه تا جاودان شوم
يكسر مگر مسافر جان نهان تو


شهر من! باز به گل بشكفي و روح بهار

شهر من! باز به گل بشكفي و روح بهار
چنگ خواهد زد سرمست پس از اين شب تار
گل من! باز از اين خاك برآئي هرچند
خاك من باشد درباد وزان همچو غبار
خاك من! پاك شوي باز تو در گريه شوق
زين همه اشك و شوي شاد و زشبنم سرشار
وه كه در گريه خود غرقه شوم در لبخند
گرچه دارم به جگرآتش وبرمژگان خار
و به چشمان تو سوگند كه از سرمستي
پاي از ره نشناسم من و در از ديوار
چو بيادآورم اي يار كه مي‌رخشد مست
به سحرگاهي گمگشته دراين شهر و ديار
شهر در بوسه وبوسه به لب و لب در تب
كوچه در هلهله و شادي وگل بر ديوار
شهر من! ديشب از خواجه‌ي شيرازي تو
كه به دامان تو رخشيد چو دري شهوار
به تفأل ز تو پرسيدم واز عالم عشق
اين چنين گفت مرا راز و عيان كرد اسرار
شكر ايزد كه به اقبال كله گوشه‌ي گل
نخوت باد دي آخر شده و رونق خار

تشنه برگ گل و شبنمم اي باد بهار

تشنه برگ گل و شبنمم اي باد بهار
جامي از برگ گل و شبنمم از لطف بيار
كاشكي خانه من درنگه بلبل بود
تا بديدم كه به گل خوانده كدامين اسرار
كاين چنين در نفس صبحگهان از سر شوق
فكند در نفس صبحگهان شور و شرار
به ميان دوعدم عشق چه رازي دارد
كه ببرده‌ست زمرغان چمن صبر و قرار
ما كه در خاك نشيني به ره عشق گره
نگشوديم مگر عاقبت از گرد و غبار
اصل با وصل چو در چرخ نباشد اخر
رفت معشوق و بجا ماند دل عاشق و زار
دست تقدير چو در پرده رازست وفا
نيست پيدا كه چه تصوير بر آرد پرگار

بهارك!
(1)
وه كه شوق تو كند شور مرا تيزترك
اي بهارك كه زپارينه دل انگيز ترك
ميرسي با گلك و بلبلك و سنبلكت
شوخك و شنگك و سرمست و دلاويزترك
غافل از آنكه مرا در گذر باد خزان
گشته رخساره زهجران تو پائيز ترك
اي بهارك به درآ وقت درنگيدن نيست
چست و چالاك ترك تندترك تيزترك
بگذر در نفس باد صبا رقص كنان
گو به طبال طبيعت كه زند ريزترك
بر سر شاخ سپيدار كهن بر سر طبل
تا شوند اهل چمن جمله سحر خيز ترك
چو گشودند زهم ديده از آن باده‌ي سبز
جامشان پر كن و زاندازه تو لبريز ترك
كه خمارند و گذشته‌ست برآنان به خزان
كسي از تيره‌ي چنگيزي و چنگيز ترك
آنكه دارد به رگان خون زمستان و سبق
برده از آنكه بود از همه خونريز ترك
(2)
اي بهارك بگذر سوي گلستانك ما
بفكن غلغله‌اي در دل بستانك ما
اي مسيحاي طبيعت ز شميم نفست
زنده كن دشت و ده و كوه و بيابانك ما
چه شود گر زقدوم تو شود نافه گشا
بعد عمري گلك و پيچك و ريحانك ما
چه شود گر كه برآيد ز سر شاخه‌ي بيد
نغمه‌ي كوكووك و ناله‌ي دستانك ما
قدمي رنجه نما آي بهارك به درآ
زسرايت به در خانه‌ي ويرانك ما
كه اگر چند فقيريم ولي يافت شود
سبزي و نان و پنيري به سر خوانك ما
نكند آي بهارك كه تو هم در فكري
كه نمك گير شوي هم ز نمكدانك ما
نه بهارا به خدا جمله نمك گير توايم
خانه از توست اگر چند تو مهمانك ما
در و دل باز به روي تو بيا در بگشا
كه شود جان تو آميخته با جانك ما

سالي زراه آمد و سالي دگر گذشت

سالي زراه آمد و سالي دگر گذشت
اين بي خبر بيامد و آن بي خبر گذشت
فرصت نبود بدرقه اي را ز بهر آن
بي پيشواز سال نو از دشت و در گذشت
گويند عمر را: گذر آب و ابر و باد
ديدم ولي از اين همه هم تند تر گذشت
خوابي به صبح بود و خيالي به نيمه شب
كان خواب و اين خيال به خون و خطر گذشت
تا سر فكنده پيش خلائق مباد دل
امسال نيز يكسره سر بر سپر گذشت
راهي درشت بود و گران ، سرد و بس دراز
وين جمله در غريبي و بي همسفر گذشت
زين سال و سالها من و ما را چه بود سهم
الا كه عمر يكسره در درد سر گذشت
دلتنگ نيستم كه چرا روزگار من
بي نام و جاه و بي كه مرا سيم و زر گذشت
زآن غمگنم كه از چه در اين هاي و هو به دشت
بي من هزار بار نسيم سحر گذشت
بي من هزار ابر پر از راز رنگ رنگ
از موجها بر آمد و بر دشت و در گذشت
بي من نديده ماند بسي ديدني و آه
بس ناشنيده ماند حكايات و سرگذشت
از خويش بگذرم كه نه من شاعر خودم
زآن غم چه غم، كه تير زمانم زپر گذشت
خواهم كه چون عقاب برآيم بر اين وطن
وز آن غمي كه آتش آن بر جگر گذشت
از دل كشم غريو و برآرم زجان خروش
كاي ميهني كه بر تو دمادم شرر گذشت
شادي چه شاديئي چو ببينم كه خلق را
موج هزار فاجعه از فرق سر گذشت
شادي چه شاديئي چو ببينم كه از خزر
تا ساحل خليج به جنگل تبر گذشت
شادي چه شاديئي كه زهر گل خبر رسيد
يا مرد يا فسرد و يا رفت و درگذشت
ابله نيم بهار! غمت خوش مگر حريق
بينم زريش و منبر و عمامه بر
گذشت
در آن دقيقه اي كه «وفا» را خبر رسد
بر آب و خاك و پرچم ايران سحر گذشت

ترانك نوروزي

بادٍ شاد
آبٍ ناب
خاكٍ پاك
آفتاب
گردش آسمان و چرخش زمين
ـ ببين! ببين! ببين! ـ
نوبهار تازه آفريد و
سبزه بردميد و
لاله زد زبانه ها
از كرانه ها
تا كرانه ها.

گوش دار
هوش دار
كيستي؟
چيستي؟
كمتر از
باد و خاك و آب و آفتاب نيستي،
اي نهايت تلاش هرچه بوده است و هست
ـ تا ابد
از الست ـ
بر زمين
آفرين !
نوبهار روزگار خويش را تو هم بيافرين!
نوروز 1383

هیچ نظری موجود نیست: