
اى دريغا، شيخنا اين را نمى داند!!
اسماعيل وفا يغمائى
گر چه مى گويند، اما
سخت باور مى كنم اين را،
و زخود هر لحظه مى پرسم كه آيا:
شيخنا اين را نمى داند؟
با چنان و چند و چندين كاروان
از استر و اسب و شتر
در راههاى قرنها!
بار تمامى شان كتاب و دفتر و ديوان!
و به گردنهايشان
زنگوله ها زير و بم و ريز و درشت آواز
خوان
اين حقيقت را نمىخواند؟:
ما كه در باغ خدا با آن همه هشدار
وآن همه چشمان پنهان در پس برگ
درختان،جملگى بيدار
و به چرخش دور تا دور درخت ميوه ى
ممنوع
بى توقف، جاودان شمشير آتشبار
[بى كه هرگز مشورت
با حضرت شيطان تهمت خورده ى مظلوم
وحيران
ياجناب مار!]
دسته جمعى ميوه ى ممنوعه راخورديم،
ما كه چونان جنگلى، توفانى از اسبان
وحشى
پاى تا سر چشم
شورمند و شاد و يال افشان
بى كه افسار و لگام و زين
در ميان بهت عريان خدا و حوريانش
و همه ى كروبيانش
از فراز برجها، ديوارها ، دروازه هاى
بسته ى پرديس
برجهيديم و به«آزادى»
سلام از ژرف جان گفتيم
و به پادافراه اين عصيان،
روزها را در ميان خون
و شبان را تا بدينجا در ميان اشك خود
خفتيم
هرگزافسار مُذ َهب گون مذهب
يا كه زين نقره كوب دين او را بر نمى
تابيم
اين حقيقت را
جز خدا و بنده و حوا
ديگران ومار و شيطان نيز مى دانند
اى دريغا ليك گويا اين حقيقت را
گله ى
شيخان
نمى دانند!!.
( 8 مارس 2006)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر