با کلیک روی تابلو به صفحه اصلی وبگاه بروید

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵

سر تافتن از پند سعدی -اسماعیل وفا یغمایی






یاداشتی نه چندان کوتاه!
اندر سر تافتن از پند سعدی و گزیدن پای سگ
اسماعیل وفا یغمائی

*توضیح:
این یاداشت را در پانزده سپتامبر 2006 در پاسخ به مقاله ای که در چند سایت وابسته به ملایان درج شده بود نوشتم، ولی بعد از ارسال و نشر آن به دلیل بی اهمیت بودن مقاله مزبور خود داری کردم، اما سر انجام نه به دلیل ضرورت پاسخ به آن مقاله، بلکه در رابطه با روشن شدن برخی نکات عام و بویژه ماجرائی که بر سر باز گرداندن خانم سمیه محمدی در جریان است نشر آن را بی فایده نمی بینم.
اسماعیل وفا یغمایی. سوم اکتبر 2006

***
به عنوان دق الباب نخست این قطعه زیبای سعدی را در باب عزت نفس بخوانید که
:
سگی پای صحرا نشینی گزید
بدان سان که زهرش ز دندان چکید
شب از درد بی چاره خوابش نبرد
به خیل اندرش دختری بود خرد
پدر را جفا کرد و تندی نمود
که آخر ترا نیز دندان نبود؟
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید که ای بابک دل فروز
مرا گرچه هم سلطنت بودو نیش
دریغ آمدم کام و دندان خویش
محال است اگر تیغ بر سر برم
که دندان به پای سگ اندر برم
توان کرد با ناکسان بدرگی
ولی کن ز مردم نیاید سگی
وسپس به روان شیخنا درود و سلامی بفرستید، و بعد از آن، تشکیک فقیر را که از مریدان ادبی شیخنا سعدی و بویژه غزلهای زمینی شور انگیز و عاشقانه او، بویژه با صدای بنان بوده و هستم بشنوید. علت این تشکیک در شعر سعدی و شکستن سکوت هم این است که می خواهم یکبار و برای همیشه بگویم و به دنبال کار خود بروم که :
در بعضی مواقع، و بویژه در مواقعی که بعضی از انواع درندگان!! نه درندگان معمولی! نه درندگانی که به دلیلی ناشناس از آدم خوششان نمی آید و می پرند ومحض رضای خدا دست و پای آدم را گاز می گیرند، [بلکه پاس بانان درنده وبی آزرم ایدئولوزیک - سیاسی درگاه فقیه، که قلاده مطلای ولایت بر گردن انداخته اند و با وجدانی آسوده وشاید مرده و فسیل شده، استخوانهای از جور شکسته ی مردمی در زیر بار استبداد مذهبی، و قلبهای به گلوله بسته شده فرزندان آزادیخواه مردم را با اشتهای کامل می جوند و می بلعند وگوش می جنبانند ، درندگان چیز نویس کراوات زده و مرتب و مکمل و عطر و گلاب زده، نه می توان و نه باید خاموش بود. تاکید می کنم که نباید خاموش بود !هرچند که امثال مرا از پاره ای از رفتارهای مجاهد و مبارز خوش نیاید،هر چند که اختلافاتی شخصی یا سیاسی یا ذوقی وجود داشته باشد و هر چند که شیخ بزرگوار ما سعدی علیه الرحمه از تشکیک من در معنای شعرش دل آزرده شود .
اما بعد از این مقدمه:
بر اهل انصاف و خرد پوشیده و پنهان نماند که من با آنکه به دلیل گرفتاریهای زندگی، و برخی مشکلات بین سنین پنجاه و شصت، و ضعف ها و بیماری های ناشی از وجود جمهوری اسلامی و قریب به یکربع قرن غربت و تبعید خود خواسته و در عین حال اجباری!، علاقه ای نداشتم و ندارم که وارد برخی از دعواها بشوم، و اعتقادم بر این است که:
من به طور شخصی اگر جدال و جدلی هم دارم- چه با دوستان و چه مخالفان وچه با دشمنان- باید این دعوا را در این فرصت باقی مانده از عمر در کار وتلاش ادبی ام حل و فصل بکنم، که همین کار را هم می کنم واز جمله ، تفاوتها و زاویه های فکری من با اندیشه ها و عقاید دوستان و رفقای مجاهد در کارهای ادبی من، هم برای من و هم برای مجاهدین مدتهاست که روشن است.
بر این راستا و با این اعتقاد است که وارد جنگ و دعواهای فراوان و شبانه روزی معمول نمی شوم مگر این که احساس کنم خموشی علیرغم هر اختلافی و هر جدال و جدلی، کمال نا جوانمردی است و نمی شود ایستاد و دید که فردی یا جماعتی به ناجوانمردی در حال زدن و دریدن فردی یا جماعتی هستند و بگوئیم به ما چه مربوط است! ،به همین علت و از آنجائی که:
تا اندازه ای از ماجرای خانواده آقای مصطفی محمدی و فرزندانشان با خبر بودم، و به دلیل ماجرای گرفتاری پسرم امیر و تجربه ناشی از تلاشی بیست ماهه برای کمک به او، می دانستم علیرغم هر اختلاف و هر انتقادی که داشته باشیم ، مجاهدین پس از سقوط حکومت عراق و بسته شدن مرزها و تغییراتی که متاسفانه در سیاست دولتهای اروپائی رخ داد واقعا امکان خارج کردن کسی را از عراق نداشته اند، ومنهای کسانی که به ایران رفته و با معاضدت جمهوری اسلامی و البته و در خدمت جمهوری اسلامی، روانه خارج شده اند، تنها تا بحال سه نفر،فقط سه نفر! که دو نفرشان شهروند کانادا و سوئد، و سومی پسر من بوده، پس از ماهها کشاکش، و فقط و فقط با تلاشهای خانواده هاشان توانسته اند از عراق خارج بشوند و دنبال زندگی شان بروند، تصمیم گرفتم یاداشتی بنویسم. یاداشت«استراتژی صفا خانم » که بر مذاق شماری از ساکنان آستان ولایت وکسانی که پس از شاه عباس کبیر « کلب آستان علی» البته « علی خامنه ای» و نه «علی ابن ابیطالب» هستند خوش نیامده است حاصل این تامل بود .
در این یاداشت اصل بر بیان حقیقت بود و قصد دفاع از کسی و اهانت به کسی وجود نداشت و ندارد. تنها من می خواستم بر این حقیقت تاکید کنم که انصاف و مروت را با تمام دلخوری ها، در رابطه با سازمان مجاهدین و قریب به چهار هزار مجاهد و مبارز ضد ولایت فقیه ای که سر و ریش آنها نه در آسیاب! بلکه طی یکربع قرن مبارزه با استبداد و ارتجاع اسلامی ناشی از جمهوری ولایت فقیه!! سپید شده است ! و در شرایط کنونی در معرض تیغ و توطئه های جلادان ولایت فقیه قرار دارند رعایت کنید.
من از ماجرای خانم سمیه محمدی و پروسه ای که پدرش برای باز گرداندن او دنبال می کند با خبر بودم و می دانستم تا این لحظه او بر خلاف آقای محمد محمدی برادرش – که از عراق به کانادا بازگشته است -- نخواسته باز گردد .
من می دانم خانم سمیه محمدی، اگر می خواست، همانطور که برادرش باز گشته، با پدر خود به کانادا باز می گشت، و اگر فردا، یا چند روز دیگرتصمیم اش عوض شود و بخواهد باز گردد مطمئنا نمی شود او را چنانکه ابوی اش می گوید، در اشرف نگه داشت.
من فراموش نمی کنم که در سال 1998 در آخرین مسافرتم وقتی از امیر پسرم و در هتل محل اقامتم خواستم که، اگر می خواهد برگردد در هتل محل اقامت من بماند و همین فردا با من باز گردد،در آنموقع او قبول نکرد،اما مد تها بعدوقتی که فهمیدم نظر او عوض شده و می خواهد برگردد تمام تلاشم را برای کمک به او به کار گرفتم واو هم علیرغم تمام تلاشهای مادرش و طبعا صحبتها و تلاشهای مجاهدین برای ماندن، نپذیرفت و به کمپ رفت و سر انجام از عراق خارج شد وبه دنبال زندگی دیگری رفت، بنابراین بر آهیختن تیغ، آنهم به این صورت،و آنهم در این شرایط که به معنای واقعی کلمه «سنگ را بسته و سگ را گشاده اند » معنای دیگری دارد، به همین دلیل هم یاداشت استراتژی صفا خانم را نوشتم و باز هم تاکید می کنم:
انتقاد بجای خود ، برخی از عرفا و صوفیان و شاعران ما از زبان مجذوبین و با کمک شطحیات عارفانه گاه دلخوری های خود از کجروی چرخ و فلک و خداوند را هم بیان کرده و زبان به انتقاد گشوده اند بنابراین وقتی در فرهنگ عارفانه ما نقد پرودگار هم وجود دارد مثلاچنانکه خیام می فرماید:
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را زمیان
بار دگر از نو فلکی ساختمی
کازاده به کام دل رسیدی آسان

و بابا طاهر می گوید:
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که آن چونست و این چون
یکی را می دهی صد ناز و نعمت
یکی را قرص جو اغشته در خون

ویا حافظ در بیت خطرناکش خطاپوشی پیر خود را شایسته آفرین میداند:
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد!!
پس می توانیم بندگان پروردگار! و از جمله مجاهدین را هم نقد کنیم ولی از «استراتژی صفا خانم » برای توجیه دلخوری های خود از مجاهدین و یا هر گروه و سازمان دیگر استفاده نکنیم، و در این دعوا چنان گرد و خاکی راه نیاندازیم که اشتباها ! و خدای ناکرده !راه را گم کرده و وارد بارگاه ولی فقیه و زیر عبای آقا!! بشویم و از او علیه مقتولان خطاکار! و انتقاد دار! سی ساله بارگاه ولایت فقیه و کسانی که هنوز هم در همین روزها در زندانهای جمهوری اسلامی مانند فیض مهدوی به قتل می رسند دادخواهی کنیم.
حرف من این است و بس! و پس از توجه به این نکته ریز و بی ارزش! و نه چندان مهم! می توان هرچه که ممکن است سازمان مجاهدین و رفتارهایش را نقد کرد.
من این را نوشتم ،و در پاسخ، همراه با ایمیلهائی تشویقی و تنبیهی که از اینطرف و آنطرف آمد و نیز مقادیر زیادی ویروس ! سرانجام چشمم به جمال نوشته ای یا بهتر است بگویم آوائی در چند سایت روشن شد. واقعا این که می گویم روشن شد! تعارف نمی کنم، چون گوش کردن به این آوا و خواندن این بیانیه! که عجولانه نوشته شده بود و نیز سئوال و جوابهای انتهائی اش مرا به یاد بازجوئی های ساواک زمان شاه انداخت به من فهماند که در نوشتن یاداشت« استراتژی ماجرای صفا خانم» راه خطا نرفته ام و حضرات با تکرار برخی نکات، که از حدود بیست سی سال قبل آماج آنها هستم، و نیز پاره ای سئوالات، سعی کرده اند روی فقیر را کم کنند. بنابر این فقیر با تشکیک در نظرو پند سعدی علیه الرحمه، و این که در قرن بیست و یکم باید به دموکراسی حتی در رابطه با درندگان هم پای بند بود، سعی می کنم علیرغم در دسترس بودن ولی فقیه و نزدیک بودن او به رفقایی! که این آوا را طنین انداز کرده اند، به برخی ازمشکلات فقهی و غوامض کلامی حوزوی پاسخ بدهم.
و اما نویسندگان در آغاز نوشته اند که:
اسماعیل وفا یغمائی شاعر«شاعر دربار رجوی » که از مسعود رجوی لقب «اسمال شاعر » را دریافت داشته بود مقاله ای نوشته است و...
در رابطه با این معرفی و این لقب که الان بیست و سه سالی از عمرش می گذرد ! و همچنان و علیرغم حوادث بسیار واینکه تغییرات قابل توجهی در مختصات زمانی و مکانی و فکری من رخ داده اما این لقب مثل نشان لژیون دو نور! و یا ذوالفقار ! به سینه فقیر آویزان است باید بگویم که:
من چه در دورانی که از سالهای هزار سیصد و پنجاه و چهار، تا هزار و سیصد و هفتاد و یک در درون مجاهدین بودم، و در پایگاههائی که یا زندان شاه بود و یا خانه های کار و یا قرارگاههائی که بر آنها یا موشک و بمب می بارید و زخمی ها و کشتگان می آمدند و می گذشتند، و چه بعد از آن تا اوت 2004 که از اعضای شورای ملی مقاومت ایران بودم، درباری ندیدم ومتاسفانه! از مواهب دربار مورد نظر نویسندگان و همفکرانشان برخوردار نشدم . اگر بعد از سال 2004 میلادی مجاهدین به ساختن کاخ و دربار دست زده اند خوبست که فقیر را در جریان قرار دهید! و اما :
من و امثال من در آغاز، نه بخاطر مجاهدین و یا مسعود رجوی،که نام او تا سال 1357 به گوش من نخورده بود،(و در زندان هم بخاطر مسائل امنیتی و حساس نشدن پلیس و چشم و گوشهای ساواک از او صحبت نمی شد) بلکه بخاطر انگیزه ای دیگر، به خاطر احترام به رنجهای مردمی که می خواستم آزاد زندگی کنند، بخاطر کشاورزان فقیری که در میان آنها روزگار گذرانده بودم و هنوز هم یاد زندگان و مردگانشان با من است ، و بخاطر امثال اینها، در حالیکه امکان داشتن زندگی خوبی را در آینده دارا بودم،به فعالین پیرامون سازمان مجاهدین که بستر حرکت سیاسی مناسبی را برای خیلی از جوانان اهل مبارزه فراهم آورده بود پیوستم و چندی بعد از سلولهای ساواک در مشهد با یک جفت دمپائی به زندان وکیل اباد مشهد وارد شدم، و وقتی که به قول آواگران!این شاعر دربار با تاسف، ولی بناچار، از سازمان مجاهدین خارج شد، نه با کنیزکان و غلامان و اسبان و شتران! و قباله و بنچاق خانه ها و باغها، بلکه با یک ساک دستی و چند دفتر شعر، و در مقابل بهت و حیرت ارواح شاعران دربار سلطان محمود غزنوی، روانشادان عنصری و عسجدی، راهی دیگر را در پیش گرفتم،ر اهی را که قریب بیش از نود و چند درصد خارج شدگان از سازمان مجاهدین در پیش گرفتند یعنی قبول اختلاف فکری با مجاهدین اما همچنان در صف مردم و با مردم خود و در اکثر موارد در کنار مقاومت ایستادن و روزی چند بار بیاد آوردن این که:
چه با مجاهدین باشیم و چه با مجاهدین اختلافات ریز یا درشت داشته باشیم.چه فعال و پناهنده واقعی سیاسی باشیم و چه در آشیان غربت دست از سفر کشیده و سر زیر پر بکشیم،( یعنی چه جدا شده باشیم و فعال و چه به قول مجاهدین بریده باشیم و منفعل و خاموش) این حکومت حکومت مستبدین و مرتجعین و دیکتاتورهاست .
روزی چند بار بیاد آورردن این که:
این حکومت حکومت جانیان و مرتجعان آزادی کش است! و پیکرهای بیش از صد هزار بیش از صد و پنجاه هزار مبارز و مجاهد ودموکرات و کمونیست و آزادیخواه ایرانی [و از جمله شماری از برادران و خواهران خونی و نسبی کسانی که به فرجام، به همکاری با دربار ولایت پرداختند] در این رژیم آماج گلوله ها قرار گرفته و بر دار کشیده شده است و انصاف نیست با همکاری با جلادان این کشتگان راه مردم و میهن ناجوانمردانه و سنگدلانه بر گورهاشان به رقص بر خیزیم.
و نیز روزی چند بار بیاد آوردن که:
چه مثل یک مسلمان شیعه مجاهد پیرو مسعود رجوی، از چم و خم شرایط و قانونمندی هائی چون شرایط و قانونمندی های سازمان مجاهدین سال 1364 به بعد گذشته باشیم و معتقد باشیم و قبول داشته باشیم که:
مسعود رجوی رهبر عقیدتی است و شعار ایران رجوی – رجوی ایران شعاریست دقیق و درست.
و یا مثل امثال من علیرغم احترام به مبارزات مجاهدین علیه سلطنت شاه و ولایت فقیه، و گرامی داشتن اعتقادات مردم و شناخت قدرتها و ارزشهای فرهنگی و اجتماعی بر آمده از اسلام،ودلبستگی فراوان به زیبائی های فرهنگ و ادب عارفانه مسلمانان ،اسلام سیا سی را قبول نداشته و اعتقاد داشته باشیم که مثلا:
- باید در سیاست و مبارزه، علیرغم مذهبی یا لامذهب بودن بر درد مشترک ملی تکیه کرد.
- باید حول واژه آزادی و دموکراسی و مردم جنگید.
- باید در زمینه ایدئولوژیک، مفهوم عظیم و بی منتهای خدا را، که نزدیکترین و در عین حال دور دست ترین افقی است که بشریت در زمینه فلسفی کشف کرده( و به قول منصور حلاج در همه هست)و از آن زیر بنای اخلاقی و ارزشی و پناهگاه روحی ساخته است، مستقیما و بدون واسطه رهبر و با کنکاشی آزاد و طبیعی کشف کرد، وخدا را به هر زبانی که دوست داریم مورد خطاب قرار داد، واین مفهوم فلسفی و عظیم را که فراتر از فرد و تشکیلات وجوامع و فرهنگها ست( و به قول مولانا: نه شرقی و نه غربی و نه بری و نه بحری و نه چینی و نه هندی و... است)، تبدیل به مقوله ای دستمالی شده ی هر آدم بی صلاحیت و بی دانش، و تبدیل به چیزکی بی ارزش و سیاسی و تشکیلاتی نکرد که پس از ساقط شدن آن، یکمرتبه ببینیم دیگر نه رهبری وجود دارد و نه پیغمبری و نه چهارده معصومی و نه مردمی و نه میهنی، والبته یکسره سوار بر قاطر رم کرده توجیهات و ضعفها و ناتوانی های پر ادبار خود چهار نعل به زیر عبای شیطان پناه ببریم وبر درب وزارت فخیمه اطلاعات حلقه بر در بکوبیم و نویسنده مقالات سایتهائی بشویم که در بزرگداشت لاجوردی و نظایر او پیشانی خود را به گل آراسته اند! و... بسیاری نکات دیگر...
می توان بسیاری باید های دیگر را هم یاد آوری کرد ولی با تمام این نکات، ودهها نکته شبیه به آن باید توجه داشته باشیم:
این رژیم رژیمی است نامشروع و نامردمی و نفی شونده که نزدیکی با آن جز همراه و همسنگر شدن با دشمنان مردم تحت ستم ایران نیست.
و باید توجه داشته باشیم که:
هیچ سازمانی با تمام محسناتش تمام ایران نیست و ساعت تاریخ را با ساعت مچی خود یکسان نپنداریم و حوصله مان از طولانی شدن راه و مشکلاتی که بر سر مجاهد و مبارز و دمکرات و سوسیالیست و کمونیست این میهن آوار شده، سر نرود که سر انجام پس از این همه درد و رنج غیر قابل محاسبه، چه در حیات ما و چه پس از آن، روزی به همت مردم و نیروهای سازمان دهنده این مردم، ساعت تاریخ تیک تاک کنان آخرین ثانیه ها را طی خواهد کرد و صدای غرش پر شکوه زنگها و ناقوسهایش همراه بر فرو ریختن و گسستن خروارها زنجیر زنگ زده و پوسیده و همراه با انعکاس سرود پر شکوه آزادی بر خواهد خاست و فرجام استبداد و ارتجاع را اعلام خواهد کرد.
واما دارا بودن لقب دوستانه اسمال شاعر!، از زبان یک مبارز ویا مجاهد، و نه دارا بودن لقبی چون شاعر عالیجاه خاقان پناه( و یا بدتر از خاقان، فقیه پناه!) حضرت فخر الشعرا و الکتبا و المصنفین والمحررین جناب میرزا اسماعیل ابن همایون ابن همایون ابن فرمان ابن هنرابن دستان ابن سروجهان خاتون و میرزا ابوالحسن یغمای جندقی!(1196تا1276هجری قمری) که فرمود:
سر افعی و سر شیخ بکوبید به سنگ
که در آن زهر و در این وسوسه اوهام است
احتمالا نشان دهنده این است که دربار مرباری وجود نداشته است. از شما چه پنهان جد اعلای فقیر شاعر معروف قرن سیزدهم هجری میرزا ابوالحسن مجنون جندقی، که مدتی مقامات حساس کشوری و درباری داشت به دلیل پشت کردنش به دربار قاجار و شعرهای ضد درباری اش، و سرودن شعرهائی از این قبیل:
به خاک ار خون کند شنگرف گونم چرخ زنگاری
نه مردم گر بخواهم من از این زنقحبگان یاری
هم خانه اش غارت شد و هم آنقدر شلاق خورد که ناخنهایش ریخت و لقب مجنون را به کنار گذاشت و واژه (یغما) ، یعنی غارت شده را به همین علت برگزید و شد ابوالحسن یغمای جندقی (یعنی ابوالحسن غارت شده جندقی! )، واز آنجا که فقیر از جانب پدر و مادر مستقیما به او پیوند می خورم به احترام او و بنا بر سنتی که از آن بزرگوار مانده نمی توانم با دربار چندان سازگاری داشته باشم، امابا وجود همه اینها از شما چه پنهان، بد جوری این شک و تردید آزارم می دهد که:
ما ( من و شماری از کسانم)که متاسفانه!! درباری ندیدیم و هم جدمان را دربار قاجار به چوب بست! هم پدر بزرگمان همایون، در هنگام دفاع از روستا و روستائیان دهکده کوچک گرمه در دشت کویر آماج گلوله های دار و دسته نایب حسین کاشی شد ودر سن بیست و یکسالگی کشته دفاع از جان و مال و ناموس مردم روستا شد و هم خودمان زندانی دربار پهلوی شدیم و هم برادر بیست ساله مان علی امیر کبیر را دربار ولایت فقیه بر دار کشید و جسدش را مدتی در خیابانهای مشهد بر خاک کشیدند. این سرگذشت ایل و تبار من است و مشابه ایل و تبار من در ایران ستمزده بی شمارند و در هر کوچه، سرائی هست که به قول نیما: سوگواران در میان سوگواران می گریند، ولی فارغ از سرگذشت من و ما، بعضی از رفقای سابق!! خوش شانسی این را داشتند که بر خلاف ناکامی های من و امثال من! بعد از پشت کردن به مردم و نفی درباری که بفرموده شما، فقیر شاعر آن بودم! سریعا به دربار ولایت فقیه راه برند و از عنایات او برخوردار شوند ،[ فقیهی که بر خلاف مسعود رجوی، از ته حلق و با تنفس از روزنه متقابل دهان، اسمال را اسماعیل و ابرام را ابراهیم وممل را محمد آنهم با آکساتهای درست عربی و فارسی بر زبان می راند و هم زر می بخشد و هم هم چیزهای باب دندان دیگر،] و در پایان نماز شکر، به لفظ عربی خالص! و بر خوردار از نعمتهای نرم و گرم و چرب و شیرین دربار ولایت، خدا را شکر نموده و زمزمه کنند:
گر چه فهمیدیم این را سخت دیر
عاقبت فهماند ما را شیخ پیر
افضل الالوان لون مستنیر
افضل الاشکال شکل مستدیر
دیگر این که:
من به درخواست به حق خانواده محمدی در صورت تمایل به بازگشت خانم سمیه محمدی به عنوان زنی رشید و عاقل و بالغ که بیست و پنجسال از سن اش گذشته است هیچ ایرادی ندارم و اگر خانم سمیه محمدی می خواهد باز گردد حق انسانی و قانونی اوست که باز گردد،و حق اوست که در صورت این تمایل، مجاهدین اگر می توانند در باز گرداندنش به او کمکی بکنند این کمک را بکنند و حق خانواده اوست که او را باز گرداند و در این جای بحث و فحص نیست. ولی مشکل اصلی این است که تا این لحظه این زن رزمنده نمی خواهد بازگردد و مشکل خانواده اش از همین جا شروع می شود.
نکته بعدی به تجاهل العارف مشغول شدن ا، در مورد این مساله است که:
گویا اسلاف شمر و یزید، مردم شرافتمند عراق هستند، و نه مزدوران خشن و خون آشام درباری که شنیدن کارها و جنایات شقاوتبارشان در عراق براستی دل را به درد می آورد.
رفقا!! این مساله کاملا روشن است، و در این باره بحثی نمی کنم و اشاره می کنم چنانکه در باره شمرابن ذی الجوشن نوشته اند اودر پایان کار و در قیام مختار در خوزستان و توسط مردم ایران دستگیر شد ولی من حدس می زنم که:
او پیش از دستگیری موفق شده بود متاسفانه با خانواده ای ایرانی تبار ازدواج کند و تخم و ترکه ای از خود باقی بگذارد که حاکمان کنونی جمهوری استبداد و مزدورانشان در عراق که کارخانه ای از کشتار و جنایت را سر پرستی می کنند ادامه همان تخم و ترکه هستند ونیز گفته می شود که شاخکهائی از همان تخم و ترکه و شجره طیبه ! شمر، در اروپا هم مشغول فعالیتهای فرهنگی و سیاسی هستند. بنابر این تجاهل العارف کار آئی ندارد و من با شناختی عینی و تجربی به شرافت و آزادگی مردم عراق که متاسفانه سرزمینشان به دلیل حماقتهای هوشیارانه قدرتهای بزرگ در آتش و خون غوطه ور است معترفم و آرزو می کنم این سرزمین ارجمند، که خورشید تمدن و فرهنگ بشری نخستین بار در آنجا و از حد فاصل رودهای دجله و فرات طلوع کرد و از جمله تمدن ایران اولیه مرهون این تمدن کهنسال در دوران هخامنشیان است از این گرداب آتش و خون بدر آید و عراق و مردم شریف و ارجمند عراق در سایه آزادی و دموکراسی در آرامش راه خود را دنبال کنند.
در باره این که کسانی نوشته استراتژی صفا خانم را خوانده و به کرات دچار « تسلسل و تکرر در نقطه جیم شده اند! » واقعا متاسفم و پیشنهاد می کنم سریعا «رساله طبی شیخ احمد مساله گو» را از فروشندگان حوالی شاه عبدالعظیم و حرم مطهر رضوی تهیه کرده ویا از همکارانی که از طریق سنگاپور[ و راهی که توسط شهید والامقام !سعید امامی گشوده شده ]به ایران تردد دارند بخواهند که برایشان تهیه کنند و رهنمودهای پزشکی این عالم بزرگواررا :
که کوبیدن نبات و مغز گردو ونارگیل و خوردن آن با زرده تخم مرغ در صبح ناشتا و سیر و عدس و باقلا و پیاز را به عنوان نهار و خوراکی به اسم سویق( بر وزن حسین) را در شام پیشنهاد می کند به کار گیرند که انشالله تعالی مشکلاتشان حل و فصل خواهد شد . بجز این معجونی هم هست معروف به « معجون موسوی » که فرمول آن را می توانند از فقهای دور برشان بپرسند که به تواتر تاثیراتش اثبات شده است و گفته شده مالیدن جیوه سلطانی بر خصیتین( البته اگر خصیتینی بر جای مانده باشد!) و پوشیدن نعلین زرد و شال بر کمر بستن و بر بستر زبر خوابیدن و آب سرد بر اسافل اعضا ریختن و تصور مرگ نزدیکان کردن و در نهایت سیمای پر ریش و پشم فقیهان را قبل از خواب و در کشاکش وساوس شیطانی و هواجس نفسانی به خاطر آوردن نیز مفید فایده است.
و اما سایر استفتائات(بازجوئیهای!) شما و اجوبه فقیر:
استفتا فرموده اید که:
-- آقای یغمایی لطفا اعلام کنید که فرزند خود ( امیر یغمایی ) را چگونه از عراق خارج کردید؟
جواب فقیر این است که:
-- بنده زاده ! با هواپیما و کاملا شرعی و قانونی، پس از حدود بیست ماه کشاکش مستمر، وظرفشوئی و جارو کشی بنده درتعدادی کافه برای پرداخت مخارج وکلا ویاری همسفر کنونی زندگی من و رفیقان موافقی که هیچکدامشان هم مجاهد نبودند... و بدون این که تماسهای مکرر من با مجاهدین سودی ببخشد و مجاهدین و منجمله مادرش که مجاهد ی مومن و انسانی بسیار شریف است کوچکترین کاری برای خروج او بکنند( جون نمی توانستند کاری بکنند) از عراق خارج شد و به دنبال زندگی اش رفت.
طلب فتوی نموده اید که:
-- وی ابتدا و چگونه به کمپ آمریکاییان فرستاده شد ؟
جواب فقیر عبارتست از:
وی از مد تها قبل علاقه ای به ماندن در عراق نداشت، و می خواست برود و زندگی دیگری را دنبال کند. در سن و سال و دنیای خودش و به بیان خودش با مجاهدین مشکل و اختلاف داشت وچون متوجه شد راهی برای خروج وجود ندارد راه را در رفتن به کمپ دید و پس از بحث و فحصهای معمول با مجاهدین و نپذیرفتن خواستهای آنان بدون هیچ ضرب و جرحی ! به کمپ رفت سر انجام در آنجا توانست موفق بشود.
پرسیده اید:
برای خروج امیر از کمپ مربوط به آمریکاییان در پاریس چقدر جلوی "صفا خانم های توحیدی!" التماس کردید؟
جواب ساده است:
اگر منظورتان محمد علی توحیدی است، علیرغم اختلاف درنحوه تفکر با او و سازمان و مرام مورد اعتقاد او، باید عرض کنم این بزرگوار انسان با صفائی است،رزمنده شجاع و مجاهد قابل احترامی است که جوانی را در راه مبارزه به میا نسالی رسانده است و بویژه آرامش و ادب و متانت او در برخورد با دیگران همیشه در ذهن من جای پر رنگی دارد و اما در جریان دنبال کردن کار بنده زاده! من آقای توحیدی را حتی یکبار هم ندیدم ولی با برخی دیگر صحبتهائی داشتم که به دلایل دست بستگی مجاهدین به جائی نرسید و فقیر مجبور شدم راههای دیگری را دنبال کنم.
مسئله تن(چون کامپیوترم علامت تنوین ندارد مجبورم اینطور بنویسم!):
با چه قرار و مدارهایی امیر به سوئد آورده شد ؟
اجوبه تن:
قرار مدار با چه کسی پدر جان؟ من با کسی قرار و مداری نگذاشتم،من به قول امام راحل شما مقداری خوی بیابانی دارم واهل قرار مدار نیستم ، ولی با خود امیر قرار و مدار گذاشتم که اگر درسهایش را خوب بخواند و پسر خوبی باشد وحواسش باشد که علیرغم هر دلخوری و اختلافی با مجاهدین، دشمن اصلی ملاست و همکاران ملا و نه مجاهد، اگر فقیر زنده باشم انشالله تعالی عیال خوبی برایش دست و پا خواهم کرد!! و در جشن دامادی یکی از آن سرودهای ضد آخوندی را با ساز دهنی ام به افتخار هر آنکس که با ملایان پنجه در پنجه شد برای او و عیال آینده اش خواهم نواخت، ولی اگر پسر خوبی نباشد ارکستری از سازهای کوبی و بادی را با خود خواهم آورد تا این سرود را اجرا و او و عیال را از نعمت شنوائی محروم کنند. و او به سادگی گفت در این دوران دیگر آدمها خودشان می روند زن می گیرند و احتیاجی به ابوین نیست ونیز فعلا کارهای مهمتری از عیالوار شدن روی میز است و لاجرم اندکی مرا را بور نمود. این قرار و مدار من بود.
مسئله تن:
اتومبیل و کامپیوتر و خانه و وسایل راحتی را چه کسی در اختیار فرزنداتان قرار داد ؟
اجوبه تن:
بسیارباعث تاسف است که اطلاعات برادران اطلاعاتی پیرامون شما درست نیست؟ کدام اتوموبیل ؟ بنده که ابوی امیر باشم هنوز که هنوز است با یک دوچرخه دست دوم که از خانه تا سر کار دو سه بار زنجیرش می افتد به سر کار می روم آن بنده خدا هم که همین را هم ندارد، و من به او یاد داده ام که از کمبود امکانات م فقر خودش دلخور نباشد و این جمله سرور و سالار عالمیان وبقول سعدی سید کائنات و مفخر موجودات محمد مصطفی را دائما تکرار کند که «الفقر فخری » فقر باعث افتخار است! تا ببینیم چه خواهد شد. اما نمی دانم کدام نامسلمان شیر پاک خورده دهری مذهبی! آن جمله دیگر محمد مصطفی را که کاملا عکس این یکی است به او یاد داده که می گوید:
«کاد الفقران یکون کفرا » همانا نزدیک است که فقر موجب کفر بشود!
و گاهی که من به او می گویم پسر جان:
عرفای ما گفته اند،و بسیار زیبا و عمیق و تکان دهنده گفته اند( نهایه الفقر بدایه الاستغنا و اذا تم الفقر فهو الله و الفقیر لایحتاج الی الله) یعنی نهایت فقر ابتدای مرحله استغنا است و هرگاه مرحله فقر تمام شود مرحله فنا فرا می رسد و فقیر تبدیل می شود به پاره ای از خدا زیرا فقیر اساسا فانی است و وجود ندارد و کسی که وجود ندارد حتی احتیاجی به خدا هم ندارد و این نیروانائی است که عرفای ما در سقفی بالاتر از بودا زده اند و فهم آن زلزله ای در اندیشه به وجود می آورد و همین چیزهاست که علیرغم جدائی از مجاهدین مرا با فرهنگ و دین و مذهب مردم رفیق نگاهداشته است،اما ایشان با تمام کم سن و سالی، از قول پیغمبر و احتمالا تحت تاثیر آدمهای بیدین نقل می کند که:
-- پدر جان در ضمن پیغمبر فرموده :
الفقر سواد الوجه الدارین. فقر باعث روسیاهی در دنیا و آخرت است! و همین بر وضع تو دلالت می کند که هم برخی از رفقا ی مجاهد تو از تو دلخورند و می گفتند بابای تو آخر کار نکشید! و هم ملاها دشمنت هستند !
می گویم:
گور بابای ملاها ولی این دوستی که این را گفته منظورش این بوده که فرض کن بابایت دست آخر سیگار را ترک کرده و نکشیده تو چرا بد بینی!
می گوید:
نخیر! منظورش مبارزه بود!
می گویم:
پدر جان! مبارزه البته گاهی کش می آید ولی کشید نی نیست ! مبارزه را باید ادامه داد.
می گوید:
تو که داری ادامه می دهی پس چرا این طور می گوید مگر عقل ندارد:
می گویم,
اشکالی ندارد او حتما انسان عاقلی بوده ولی به نظر می رسد که ایمانش از عقلش قویتر بوده!
می گوید:
یعنی تو ایمان نداشتی؟
می گویم:
نه پدرم من متاسفانه ایمانم از عقلم ضعیف تر بوده. یعنی مال او هر دو تا قوی است ولی اولی از دومی قویتر و مال من البته هر دوتا ضعیف است ولی اولی از دومی ضعیف تر است و در عین حال از آنجا که حفظ هر سازمان سیا سی برای آن سازمان سیاسی مهم تر از همه چیز است نباید انتظار داشت که موقع خروج فرد از تشکیلات او را گلباران کنند و چندین مدال افتخار هم بر گردن او بیاویزند. اگر اینکار را بکنند که خودشان دارند نفی خودشان را می کنند یعنی نشسته اند بر سر شاخه و دارند بن می برند و باید درب تشکیلات را تخته کرد. به همین دلیل ساده باید مشکلات دیگران را هم فهمید و انصاف داشت و تنها سرور شهیدان کربلا امام حسین بود که در شب عاشورا و وقتی شماری از همراهانش خواستند او را ترک کنند شمعها را خاموش کرد و با کسی به نامهربانی برخورد نکرد و به همین دلیل هم دکتر ساعدی نویسنده بزرگ ما ایرانی ها اعتقاد داشت اینها همانهائی بودند که بعدها بجای پیوستن به یزید و همکاری با وزارت اطلاعات یزید و راه انداختن سایت و کنفرانسهای مطبوعاتی در هند و چین و روم و زنگبار ! و رفتن به سنگاپور و ملاقات با شادروان امامی واقامت در هتل اوین! و سایت راه انداختن علیه مجاهدین و تقاضای محاکمه مسعود رجوی را کردن،به دلیل همان رفتار و سعه صدر ، تبدیل شدند به شورشیانی که علیه دم و دستگاه حکومت وقت شوریدند. در هر حال امام حسین امام بود و وضع امام با کسانی که امام نیستند فرق می کند و باید مقداری سعه صدر داشت.
با گیجی می گوید:
من که نمی فهمم تو چی میگوئی ولی واقعا خود تو نمونه خوب و عالی سواد الوجه الدارین هستی!! نه در این دنیا ارث و میراثی برای من باقی می گذاری ونه آه داری که با ناله سودا کنی ونه می توانی کار خیری برای دیگران انجام بدهی ومثل مولا علی اطعام مساکینی بکنی و نیمه شبها به بیوه زنها سری بزنی و به آن بندگان خدا برسی و یا مسجد و مدرسه ای بسازی که در آخرت رو سفید باشی!
در هر حال من و او در گیر انبوهی تناقضات در زمینه این حرفهای ظاهرا متناقض هستیم وعلیرغم اختلاف نظر در مورد مساله فقر،در هر حال اتوموبیلی در کار نیست! . وسائل راحتی اش را هم که مجموعا شاید بشود دویست سیصد دلار !!خاله و عموی سببی اش دو رفیق ترک اذربایجانی مبارز و با صفا که از رفقای من هستند و از دوستان مجاهدین و بیش از من ومادر خونی اش در پرورش او نقش داشته اند در اختیار او قرار داده اندو کامپیوترش راهم مادر خوانده او یعنی عیال کنونی من به طور قسطی برایش کار سازی کرده است، کامپیوتر خود من را هم یک هموطن ترک آذربایجانی دیگر در ازای یک جلد از کتابهای شعر من چند سال قبل به من هدیه کرده است و علاقه و سمپاتی مرا به هموطنان ترک بیشتر کرده است!. با این توضیحات امیدوارم شیر فهم شده باشد.
سئوال فرموده اید:
مگر پدر و مادر سمیه محمدی کمتر از شما نسبت به فرزندشان علاقه داردند ؟
جواب روشن است که:
نه پدر جان من اساسا از محبت و علاقه بری هستم! و اعتقاد دارم که پدر و مادر سمیه حتما بیشتر ازمن فرزندشان را دوست دارند ولی تفاوت این است که سمیه حداقل تا حالا علاقه ای نداشته بیاید ولی امیر و برادر خانم سمیه محمدی علاقه داشتند برگرند و آمدند.
تقاضانموده اید که:
چرا مسایلی که امیر با آن درگیر بود را برای همه نمی گویید ( هر چقدر كه صلاح ميدانيد ) تا مردم بدانند چرا بعضی از این جوانان نیز دست خودسوزی و خودکشی می زنند ؟
پاسخ عبارت از این است که:
-- من متاسفانه یا خوشبختانه پدری هستم مقداری لیبرال( نه با برداشتی که بعضی از نیروهای چپ بخصوص در تشکیلات از این کلمه دارند یعنی: آدم تنبل و ضد انقلابی و ترسو و سازشکار که حتی صبح ها با دست و روی نشسته صبحانه می خورد و لباسهایش را ماهی یکبار هم نمی شورد! و بوی بد می دهد! بلکه به معنای کسی که به آزادی احترام می گذارد) و معتقدم بچه آدمیزاد از هجده سالگی به بعد مستقل است و وکیل و وصی و ولی نمی خواهد و تنها می توان به او کمک فکری کرد. در عین حال از انجا که نه مجاهدین را دشمن می دانم و نه مثل شما دشمن اصلی!! صلاح و مصلحت را در این می بینم که به قول سیدنا حافظ:
حالیا مصلحت وقت در ان میبینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
مصلحت را در این میبینم که در شرایطی که مملکت ما در زیر نعلین ملاهاست و ملا هنوز حاکم است و مجاهد و مبارز زیر ضرب ستم و استعمار و... گریبان چریک مجاهد و مبارز شلاق خورده زخمی، و بر دار کشیده شده و بر تخت شکنجه به شهادت رسیده و تیرباران شده ومورد انواع جور و جفاها قرار گرفته را چنانکه شماها چسبیده اید نباید چسبید و مصلحت این است که ریش ملای گردن کلفت مفتخورزنده خوار درنده را بچسبیم .
در باره خود سوزی ها هم من کتابی نوشته ام به اسم « چند نکته و چند سانتیمتر از واقعیت » که روی سایتها هست که می شود آن را خوانده و نظرات مرا بدانید.
در باره خودکشی هم بدون انکه منکر شوم فشارهای بیرونی می تواند آدم را به خود کشی بکشاند، ولی در مقوله خودکشی ،از خود کشی مایاکوفسکی و سرگئی یسنین و استفن تسوایک و ویرجینیا وولف و آرتور کستلر گرفته تا صادق هدایت و اسلام کاظمیه و دکتر حسن هنرمندی و غزاله علیزاده( که خدا را شکر مجاهدین نقشی در آنها نداشتند! و شاید داشته اند و مخفی کرده اند!! و بعدها توسط شما افشا شود) ومجتبی میرمیران( م بارون) که این همه وزارت فخیمه اطلاعات روی آن تبلیغ می کند نهایتا مسئول خود فرد است و ضعفی که خود فرد نشان می دهد یعنی:
بجای موج شدن،بجای فریاد کشیدن و شوریدن علیه عاملی که او را فرو می کوبد وبجای اعتراض و عصیان،متاسفانه افردی که تصمیم به خود کشی می گیرند گرداب خویش می شوند یعنی:
خود را فرو می کشند و به انتهای خود می رسند و خود را می کشند .
در مقوله خود کشی قاتل و مقتول و قربانی و قربانی شونده تبدیل به تنی واحد می شوند، به همین علت هم در هیچ کشوری بجرم خود کشی یک فرد، فرد دیگری را محاکمه نمی کنند،حتی اگر رساله ولی فقیه را هم مطالعه بفرمائید ایشان مجرم را خود شخص می دانند و معتقدند خود خودکشی کننده مجرم است!! بگذرم از این که حساب خودکشی های اعتراضی مثل خودکشی پناهنده سیاسی علیه جوری که بر او می شود، و یا خودکشی کسی که در دفاع از مجاهدین خود را می کشد جداست و بگذرم از این که هیچ حقیقتی برای همیشه پنهان نخواهد ماند و تمام دفاتر ناگشوده گشوده و بازخوانی خواهد شد. . به قول حافظ:
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد
استفتا نموده اید که:
یکبار حقیقت را بگویید که برای خلاصی امیر چقدر مدح وثنا و قصیده و چکامه سرودید ؟
جواب فقیر این است که:
اگر می شد برای خلاصی کسی از کمپ و آن شرایط دشوار، چه فرزند من باشد و چه دیگری با مدیحه کاری کرد و کسی را نجات داد، و پس از جدائی از مجاهدین به زندگیی شرافتمندانه راهنمائی کرد . و اگر به گمان شما گره از کار با مدیحه سرودن برای مجاهدین یا کس دیگری باز میشد حتما این کار را می کردم.
مجاهدین که جای خود دارند ،بزرگی از خاندان ما، شادروان حبیب یغمائی مدیر مجله یغما و شاعر و نویسنده مشهور با خواندن شعری در برابر محمد رضا شاه دریکی از جشنهای نوروزی در دوران شاه راحل موجب نجات مهندس رضوی از یاران مصدق از زندان شد. خوشبختانه مجاهدین شاه نیستند و زندان و بازداشتگاهی ندارند و بدبختانه من توان ادبی و نفوذ سیاسی و اجتماعی آن پیرمرد شریف و بزرگوار را که از استادان نامدار فرهنگ و ادب کلاسیک ایران است و در سال 1363 در غربت و دلشکستگی و در زیر فشار و آزارهای بسیار چشم از جهان فرو بست ودر وصیت نامه اش با شعری وصیت کرد که مرا در میان کویر و:
در بیابانی کجا کز هر طرف فرسنگهاست
پیکرم را بی کفن بی شستشو پنهان کنید
را ندارم و فرزند من در کمپ و تحت مسئولیت کامل نیروهای آمریکائی بود و نه مجاهدین و حتی مادر او نیز با تمام تلاشش به سختی می توانست از آنها اجازه ملاقات بگیرد.
با این توضیح کارنامه مدح و ثنا گفتن من روشن است. در طول سی و چند سال گذشته من صفی از بابک خرمدین تا مصدق و مجاهدین و فدائیان و میرزا وپیشمرگان دموکرات و پویان و احمد زاده ها وحنیف نژاد و مسعود رجوی و نویسندگان و شاعران شهید قتلهای زنجیره ای وبسیاری مبارزان و مجاهدان و مادران و پدران گمنام را ستوده ام،بگذارید اگر دچار ضعف حافظه نشده اید به یادتان بیآورم که شماری از شمایان نیز! که آنزمان کمر خدمت به ملت و میهن خود را بسته بودید و متاسفانه مانند امروز هبوط نکرده و در زمره خدمتگران دشمنان مردم در نیامده بودید در زمره ممدوحین من بود ید! در آن روزگار من از ستایش شما احساس شادی می کردم و ای کاش هنوز هم در آن صفوف بودید و میشد سرافرازانه شما رانیز در هیئت رزمندگان راه آزادی مردم ایران مدح و ثنا کرد که من فارغ از همه چیز از سقوط و هبوط هر کسی انهم در دامان جمهوری ظلمت، ابتدا نه خشمگین، که غمگین می شوم و پنهان نمیکنم که سالها قبل با دانستن سرگذشت کسانی که به صفوف مردم پشت کردند در مجموعه شعر مزمورهای زمینی شعر پانزدهم و شانزدهم برای امثال شما سرودم:
از رنج راه مپرسید
نه گفتنی است
و نه شنیدنی...
...با اندوهی گران
سفر را منزل به منزل می گذرم
در گذر از رهگذرانی که بر خویش ویران شدند
و با انگشتان تلخشان شمعی سوخته بود
بی که درازنای شب را به نهایت اورند
آنان به تمامت در شب تثبیت شدند
و از ما پاره ای به صبح رسید
از گذشته مپرسید
نه گفتنی است
و نه شنیدنی....
ولی دریغ! بگذارید در رابطه با مدح و ثنا کمی بیشتر مساله را روشن کنم:
من فکر می کنم زیر بار ننگ رفتن و نوکر مشتی جنایتکار شدن باعث افتخار نیست!! ولی شخصا چندان احساس نیازی به افتخار کردن حتی دررابطه با مدح و ستایش شهیدان و دلاورانی که برای آزادی ملت خود مبارزه می کنند نمی کنم!آن را یک وظیفه میشناسم و از شنیدن واژه افتخار مخصوصا وقتی می بینم در روزگار ما این واژه با نشانهای پوکش توسط مشتی نامرد زیب سینه و گردن مشتی نامردتر می شود حالم مقداری بد می شود. من به دلیل ذهنیت شاعرانه بسیاری اوقات کلمات و مفاهیم را در اشیا و موجودات باز می بینم و در رابطه با افتخار !راستش گاه وقتی میبینم:
- گربه ای دارد خودش را باد می کند
- یا بوقلمونی پرهایش را سیخ و حجم خودش را دو برابر کرده
- یا قورباغه ای باد در غبغبش انداخته
احساس می کنم آنها مشغول افتخار کردنند!!
اما من فکر می کنم با توجه به چیزهائی که گفتم در این روزگار اگر:
- کوری را از خیابان بگذرانیم
- یا پوست موزی را از کنار راه برداریم تا عابری سر نخورد
- یا سبد سنگین خرید مرد یا زن سالخورده ای را برایش حمل کنیم
- و یا تکه ای از نانی را که خریده ایم برای کبوتری در کنار خیابان بیاندازیم
می توانیم افتخار کنیم و من هنوز هم خوشبختانه به این نوع افتخارات علاقمند م، بجز امثال اینها، ا افتخار برای من واژه ای چندان دلچسب نیست و بیشتر رضایت درونی و احساس هماهنگی و تعادل وجدانی است که مرا به سوی خود می کشد. احساسی خاموش مانند احساس امنیت و رضایت پرنده کوچکی بر شاخسار درختی در میان کشتزاری که آفتاب را برادر خود میشناسد و باد آرامی را که پرهایش را می لرزاند خواهر خود و با چشمهای بسته احساس می کند حتی نامی ندارد ولی با پیرامونش در تعادل است. مثل پناهنده ای که در خیابانهای غربت سالخورده می شود اما تمام میهن و مردمش را در قلب خود باز می یابد و می داند باید نسبت به مردم و میهن خود در مقابل مستبدین و مرتجعین وفاداری اش را حفظ کند حتی اگر عمرش در غربت به سر آید.
من این را می پسندم ولی اگر مجبور باشم واژه افتخار را به کار ببرم باید بگویم این مدیحه ها برای من با توضیحاتی که دادم افتخار آفرین است. من بر اساس شناخت خود و بدون هیچ اجباری هر وفت احساس کرده ام بر اساس مسئولیت باید مدیحه ای گفت مدیحه گفته ام و خواهم گفت و در این رابطه فکر می کنم هر کس سطری بر علیه حکومت پلید ملایان بنویسد و بسراید این برترین مد یحه برای مبارزان و مجاهدان و هر آن کسی است که علیه رژیم مستبدین و مرتجعین حاکم می جنگند. با این حساب باور کنید اکثریت مردم ایران اگر چه نه شاعر و نه نویسنده به دلیل تنفرشان از ولایت فقیه مداحان و ستایشگران کسانی هستند که بر علیه این نظام شوریده اند.
این از مدیحه سرودن من و امثال من اما :
بیچاره کسانی که با کلام و تلاشهای خود مداحان وماموران حکومتی مردمکش هستند.در ضمن برای این که خیالتان راحت بشود اعلام آمادگی می کنم که اگر شما مطمئن هستید سرودن مدیحه برای باز گرداندن یک رزمنده سر موضع یعنی خانم محمدی کار آئی دارد و مجاهدین با سرودن چند مدیحه می توانند و امکان این را می یابند که او را باز گردانند من برای سرودن این مدیحه ها اعلام آمادگی می کنم!! و از همین حالا مشغول جمع آوری کلماتی با حروف پایانی الف و نون می شوم تا بتوانم چند صد سطر این مدح و ثنا را بدون کمبود قافیه ادامه بدهم.
طلب دانستن فرموده اید که:
در پاریس و درکنار رود باصفای آن چقدر حقوق ماهیانه شوارایی دریافت می کنید ؟
جواب این است که:
دریغا!
هر که نقش خویشتن بیند در اب
برزگر باران و گازر آفتاب
و ای کاش روزگاری فراغتی حاصل بشود تا جنبشی که بازوی سیاسی آن شورا نام دارد بتواند مقداری از اسناد و مدارک خود را برای داوری در اختیار عموم بگذارد و منجمله اعلام کند که حقوقهای کلان ماهیانه شورائی!! چقدر بوده است؟
حضرات!
من دیگر عضو شورا نیستم ولی با خروج از شورا این اعتقاد را ندارم که باید انصاف داشتن را هم در گرو شورائی بودن قرار داد!.
چه کسی است که نداند اکثریت اعضای شورای ملی مقاومت خود از دسترنج خود روزگار می گذرانند و شماری اندک که خود من هم از زمره آنان بودم به دلیل حرفه ای بودن وتشخیص شورا به شکستن نان خلق بر سفره شورائی که از جمله:
مسعود و مریم رجوی هم بر این سفره بدون تردید و با کمال سربلندی و افتخار میهمان خوان مردم و نانخور ملت ستمدیده و استبداد زده ایرانند،به عنوان مبارزانی حرفه ای اکتفا کرده بودیم و این برای کسانی که بر خوان فقیهان و دشمنان ملت ایران نشسته اند متاسفانه قابل فهم نیست.
این برای بر خوان فقیه نشستگان قابل فهم نیست که اگر اعضای شورا بدنبال حقوق شورائی بودند!! و بیش از نان و پیاز سفره مردم را می طلبیدند، مبارزه بیست و چند ساله ای را که عمرشان در سودای آن سپری شده است تاب نمی آوردند. چنانکه فارغ از کسانی که نه به دلائل سیاسی و مرامی، دوستانه و یا با کدورت از شورا جدا شدند، بلکه معدود کسانی که نان و پیاز شورا را تاب نمی آوردند رفتند و بر خوانی دیگر نشستند و سر از سایتهائی در آوردند که دمب آن به سفره ملا و ران مرغ وصل بود.
این برای بر خوان نشستگان خوان فقیهان قابل درک نیست که:
شماری از برجستگانی که به طور حرفه ای با شورا همکارند اگر به دنبال حقوق بودند با داشتن بهترین تخصصها می توانستند حتی در غرب از بالا نشینان جامعه باشند چنانکه کسانی چون دکتر قصیم، با دارا بودن دو تخصص در پزشکی،دکتر منشور وارسته استاد مسائل سیاسی، منصور قدر خواه فیلمسازی که قراردادهای چند صد هزار مارکی اش را بخاطر مبارزه با فقیهان به کناری گذاشت، دکتر منوچهر هزار خانی پزشک و جراح، دکتر صالح رجوی یکی از برجسته ترین پزشکان فرانسه که هست و نیست اش را در راه مبارزه فدا نموده، محمد رضا روحانی حقوقدانی که خود چندین حقوقدان دیگر را تحت مسئولیت خود داشت، ابراهیم مازندرانی که ثروت فراوانش را در دوران شاه و خمینی در خدمت مجاهدان و مبارزان قرار داد، محمد شمس و عماد رام و شاهپور باستا نسیر و مرضیه عزیز که دربارها گرامی اش می داشتند و به فرجام به کلبه ملت خود پای گذاشت وبهزاد معزی برجسته ترین خلبان ایرانی در دوران شاه، مهندس یزدان حاج حمزه که پست مشاور وزیر بودن را رد نمود تا در خدمت مردمش باشد وحمید طاهر زاده استاد کم نظیر سازهای ایرانی و استاد یار رشته اقتصاد در انگلستان و کسانی چون آنان که بردن نام و نشان و امکانات علمی و تخصصی شان در ظرفیت این نوشته نیست، بواقع از امکاناتی که می توانند داشته باشند گذشتند و زندگانیی دشوار و در برخی موارد تلخ را پذیرفتند وبرخی از آنان به عنوان مبارزانی تمام وقت و البته از نوع شورائی بر سفره مردم ایران به نان و آبی بسنده کردند تا در خدمت همین مردم باشند، و این را بر خوان فقیه نشستگان نمی دانند و نمی توانند بدانند زیراکه نه خد،ا بلکه خود بر چشمها و گوشها و قلبهای خود پرده هائی از ناجوانمردی ه و بی انصافی کشیده اند. در این باره با شناختی تجربی می توانم فراوان بنویسم ولی نیازی نیست اما اگر نیازی به افشاگری در مورد خود من باشد اطلاعات شما را این بار با کمال افتخار تکمیل می کنم!!
من ابتدا و از سال 1354 سال ورودم به زندان سیاسی مشهد تا سال 1371 سال خروجم از سازمان مجاهدین به عنوان یک مجاهد حرفه ای به طور تمام عیار تحت تکفل مردم ایران بوده ام. و هر روز سه وعده غذا! و هر سال دو دست لباس و کفش! و ضروریات دیگر خود را از خزانه مردم تامین نموده ام! یعنی در این سالها حرفه ای جز مبارزه کردن برای آزادی نداشتم. یعنی همیشه با خودم فکر می کردم تمام چیزهائی که متعلق به من است ازلباسی که می پوشم تا نان و پنیری که در کردستان از سفره کردها سهم من می شد و تا سلاحی که متعلق به من بود و قلم و کاغذی که با آن از جمله مدیحه هایم را می نوشتم متعلق به مردم ایران و حاصل دسترنج کسانی است که نامشان را هم نمی دانم.من هیچوقت در این رابطه احساس نگرانی نداشته ام.
به عنوان یک شاعر و نویسنده و ترانه ساز حرفه ای از اواخرسال 1995 وتا حوالی خروج از شورا به مدت 9 سال گذران روزگار من ونیز اجاره بهای اتاق شش متری من در کنار اتاق شش متری دکتر طاهر زاده همسایه من، مرهون شورای ملی مقاومت ایران بوده است. فکر می کنم اینها یعنی مرهون مردم و مقاومتی که از مردم بر آمده است بودن پیشینه ای آفتخار امیز است و جای پنهان کردن ندارد. پس از سال 2004 تا کنون گذران روزگار و زندگی مستقل من ارتباطی به شورا ندارد.
فکر می کنم جواب سئوالهای اخری خودرا در مورد سلسله معاملات!( نه یکی و نه دو تا!! یک سلسله معاملات) خودتان بدانید. واقعا مضحک است و همین! من نه کسی را برای خروج خود گرو گذاشتم که آن کس در آن هنگام در اروپا مشغول تحصیل بود و نه به قول شما سلسله معاملاتی انجام شد!! که او بیاید و برود دنبال زندگی اش! و فکر می کنم قیاس به نفس کرده اید که طبیعی هم هست.
در باره تفاوت میان خانم محمدی و امیر نیز توضیح لازم را دادم و خوبست برای شما مثالی بزنم تا روشن بشود:
می گویند از ملا نصرالدین پرسیدند:
چرا آهوئی را که از جلویت عبور کرد شکار نکردی؟
ملا گفت:
به هزار و یک دلیل
گفتند:
یکی از آنها را بگو
گفت:
اول این که تفنگ نداشتم!
گفتند:
همین یک دلیل کافی است.
حالا اگر تفاوت و دلیل خروج و عدم خروج خانم محمدی با امیر را تا این نقطه بخواهید، از مجموع دلایل، اولی اش این است که:
- او می خواست مجاهدین را ترک کند
- این یکی نمی خواهد.
در باره امکانات هم هیچ اشکالی ندارد که با مجامع حقوق بشری تماس بگیرند. خود من هم با چندین جامعه حقوق بشری تماس داشتم ولی به خود حضرت عباس سوگند و اگر قبول ندارید به ضریح مطهر!! امام راحل !! سوگند که من به دلیل تماس با مجامع حقوق بشری سر از سایتهای وابسته به حکومت بیرون نیاوردم و رزمندگان راه آزادی راخائن ندانستم و تقاضای محاکمه مسعود و مریم رجوی را که بیش از همه آخوندهای حاکم تشنه خون آنها هستند را نکردم.
حرف را تمام کنم وبه عنوان آخرین نکته اضافه کنم که با تمام اینها از سرنوشت شما متاسفم. چند شب قبل داشتم فاوست اثر همیشه زنده گوته را می خواندم. داستان کسی که روحش را در ازای کا م رانی به شیطان فروخت ولی در نهایت توانست خود را از ظلمات بیرون بکشد. دارم فکر می کنم که:
رژیم ملایان حاکم تجسم مادی شیطان در یک استبداد خونین است!
اما آیا شما فرصت آن را دارید که یکبارهم که شده فاوست را بخوانید و با مقایسه شیطان فاوست و شیاطین حاکم بر ایران احساس کنید که در چه ظلماتی فرو رفته اید؟ ظلمات رژیمی که احمد شاملو در آغاز کار( که آخوندها تا گلو در خون و اشک مردم فرو نرفته بودند) و نه امروز! آن را در شعر در این بن بست چنین توصیف نمود وبر دیواره تاریخ ایران در باره ابلیس پیروز مست جمهوری استبداد به یادگار نوشت که:
دهانت را می بويند
مبادا که گفته باشی دوستت می ‌دارم.
دلت را می ‌بويند
روزگار غريبی ست، نازنين
و عشق را کنار تيرک راهبند تازيانه می‌زنند.
عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
در اين بن‌بست کج وپيچ سرماآ
تش رابه سوخت‌بار سرود و شعرفروزان می دارند.
به انديشيدن خطر مکن.
روزگار غريبی‌ست، نازنين
آن که بر در می‌کوبد شباهنگام به کشتنِ چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان بايد کرد
آنک قصابان‌اندبر گذرگاه‌ها مستقر
با کنده و ساتوری خون‌آلود
روزگار غريبی‌ست، نازنين
و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
کباب قناری
بر آتش سوسن و ياس
روزگار غريبی‌ست، نازنين
ابليس پيروزمست سور عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان بايد کرد.
15 سپتامبر 2006

هیچ نظری موجود نیست: