زمزمه ای بر گور ساعدی
اسماعیل وفا یغمائی
Esmailvafa99@yahoo.ca
نه با هفت سالگان
و هفتصد سالگان
یا هفتهزار سالگان،
که با تمام زمان
به خواب اندری
و همسفری!،
به خواب اندر
و همسفر با تمام هستی و نیستی،
بی هیچ اندوهی
یا آرزوئی
و آنهمه دغدغه و انتظار
در پشت پیشانی دردناک و چشمان نگرانت
وجدا ازجهان و آد میانی!
که ابتذال وحقارتشان
و کوتاهی پیشانی ودرازای زبانهای فرسوده ی فرزانگانشان!
بیش از دشنه های زهرناک و درشت ستم
ترا می آزرد و می کشت،
و این چنین تا یاری مان کنی
و از بیشه زار نمناک خاکستر به آفتابمان کشانی
بر هر سطر و هر صفحه
خود را کشتی و بر صلیب کشیدی
تا بدینجا که بر خاک افتادی و آرمیدی،
و دریغا
دریغاکه دشمنانت
بیش از دوستانت مقام ترا می شناختند
که این چنین قاطع
کمر به زندان و زنجیر و قتل تو بر بستند!
مزار تو نیست اینجا
اینجا مزار تو نیست !
من این را نمی گویم
که زمین این را به من می گوید
زمین چرخان گمشده در میان کهکشانهای بی نام،
که در زیر این سنگ تاریک
با دسته گلهای غماورش
خاک در گوارشی بیست ساله
هم گوشت ترا مکیده
وهم استخوان ترا مزیده،
و باز نیافته است
نه لبخند ترا
نه آنچه را که از نگاه تو می تراوید
نه ابرهائی را که در جمجمه ات رویا می باریدند
ونه طنین کلام پارسی ترکفام ترا.
مزار تو نیست اینجا
اینجا مزار تو نیست
که در زیر این سنگ تاریک
با دسته گلهای غماورش
زمین، قلب سرد ترا باز یافت
اما نه ضربانهایش را،
دستهای ترا باز یافت
اما نه شعور زنده انگشتانت را،
بر سنگ گور تو بیهوده خطابه می خوانیم
در زیر این سنگ
و در حفره زیر آن
تهی است این تابوت،
واین گور سرد
تنها نشانگاه مردی مهربان و غمگین است
که می دانست دانستن
سفر به سرزمین ممنوع و ماجرای تنهائی ست
و نوشتن آنچه که دانسته ای
به امضای حکمی منتهی خواهد شد
که نه تنها ابلیس
بل خدا و انسان نیزبر آن مهر نهاده اند
که نه تنها گاه آدمیان
نوکردن ایمان کهنه را
بل خدایان نیز
طلوع خدائی فرا سوی قد و قامت خود رابر نمی تابند
وتو
سفر کردی و نوشتی و ...
****
به سنگ گور تو نمی نگرم
تا ترا باز جویم
به آسمان می نگرم که روشن است
و به مردمان،
آنانکه اندک اندک خطوط پیشانی شان
از ابروانشان
و از قرنهای غبار آلود فاصله می گیرد
آنانکه پس از این همه گفتار
اندکی سکوت می آموزند
تا ترا بیاموزند...
دوم آذر1385
بیستمین سالگرد درگذشت ساعدی
پرلاشز. پاریس
نومیدی همیشه هم بد نیست!
اسماعیل وفا یغمایی
esmailvafa99@yahoo.ca
...و از آنجا که پروردگار آدمیان را امیدوار
وچشم انتظار
ودر زیر بار
بردبار می خواهد
نومیدی را گناهی بزرگ می خواند،
و اما برغم این معیار!
نومیدی همیشه هم بد نیست زیرا:
وقتی دانستی که از این هیمه دودی
و ازآن دیگ، بخار و غلغل و سرودی بر نمیخیزد،
وقتی پس از سالیان سال ستایش تندر
دانستی که رعدی نمی گذرد
و کودکان سالخورده در کوچه بشکه می غلتانند،
وقتی دانستی آنچه می بینی
صفیر سرخ صاعقه
و درخش دیوانه آذرخشی مست نبوده است!
که بازی نورهاست بر آسمان
و در گرو پت پت پیزوری کارخانه برق پیر و از نفس افتاده
و پرطمطراق وپر ادعائی ست
که یادگار عصر حبقوق نبی است و عهد بوق،
وقتی دانستی هر صبح با پشتواره ای
لبالب یکروز از زندگی
باید از پله های چوبی پائین آئی
و هر غروب با نانی و روزنامه ای
در بهای یکروز زندگی،از پله ها فراروی
تا پس از ماهی و سالی و سالیانی
تابوت کشان خاموش تاریکپوش بر در تقه زنند
تا پس از سالیان مکرر تکرار
برای آخرین بار
زودتر امر خطیر جیش
وکاردقیق تراشیدن ریش را به پایان آورده
ودر را قفل کرده
و کلید را به سرایداریکچشم تحویل دهی،
وقتی این همه، و بسیار چون این همه را دانستی
می توانی پیش از این همه
خود را در جنگلی، بیضه وار بر درختی بیاویزی!
یا از فراز پلی رفیع با سر به پرواز در آوری
یابر ریل قطاری دراز کشی
یا گلوله ای در مغز خود بنشانی
یا پنجره ها را بسته و شیر گاز را بگشائی
و یا... ،
اتفاقی نخواهد افتاد!
حفره ای ایجاد و یا پر نخواهد شد!
که جهان عظیم است وآدمیان بسیار
تنها،تو نخواهی بود
و زمین آنچنان که می چرخید خواهد چرخید اما،
میتوانی درست در برابر آخرین دیوار
ودر چشم اندازبرگها و اسکلتهای خشکیده خرد شده ی پشت سر
دری از درون خود به آنسوی دیوار بگشائی
ودر هنگام خم شدن برای محکم کردن بند کفشها
و تنظیم دوباره کمربند کهنه
وبستن دکمه های بالاپوش قدیمی ات،
به وسعت عظیم امید
وکوچکی کپکهای قهوه ای نومیدی بیاندیشی
و بیاد آوری
و بیاد آورم،
و در هر کجای جهان اگر هنوز انگشتانمان
گرمای پوست تنمان را حس میکند
و به ما می گوید که زنده ایم به یاد آوریم:
که هر نومیدی می تواند تجربه ای و معرفتی باشد
برای سفری و گذری دیگر
که زندگی جز سفری دیگر برای گذری دیگر
حتی در آخرین روز وآخرین سهم ما نیست،
و بیاد آوریم که هر نومیدی می تواند وداعی باشد
با فرسودگی و دروغ و فریب
با پوشالها و نقابها وجهل
با راههائی شایسته شتران و نه آدمیان
که نه ترکستانش و نه کعبه اش
شوری بر نمی انگیزد
وشادییی بر دل نمی ریزد
و بیاد آوریم که هر نومیدی می تواند بشارت نوامیدی باشد
امیدی نو، و راهی نو، که در دو سوی آن
ما ومقصد
سوت زنان سرودی تازه را
به سوی هم سفر می کنیم
و بیاد آوریم که جهان بی پایان
برای چرخش خود
وسعتی فراتراز وزن و حجم خود از خود می طلبد،
وامید همان وسعتی است
که به قلبها و آرمانهای ما امکان می دهد
تا چون جهانی بی پایان سوسو زنان و زنده
به چرخش در آیند...
20 نوامبر 2006
نویسنده پدر سالار در میهمانی سالار پدر سالاران!
اسماعیل وفا یغمائی
esmailvafa@yahoo.ca
خبر داده اند که مارکز مطرح ترین و برجسته ترین نویسنده زنده روزگار ما به ایران میرود. مارکز کسی است که آثارش در جهان و نیز در ایران مثل نان به فروش رفته است. صد سال تنهائی و پائیز پدر سالارش بی نظیر و کتابهای دیگرش فراموش نشدنی اند. در میان برندگان نوبل از زمره نام آور ترینهاست. پائیز پدر سالار او، سالها قبل خوانندگانش را به تماشای اندرونه دیکتاتوری برد که مارکز او را ازتکه پاره ها و خرده ریزه ها ی انواع و اقسام دیکتاتورهای آمریکای لاتین سرشته بود، و درآن جان دمیده بود تا بتواند فارغ از بحث و فحصهای زوال پذیر و مندرس سیاسی معمول ما را به تماشای دیکتاتوری واقعی وکهنه ناشدنی ببرد .
مارکز در این رمان زوال ناپذیر، ما را هم در جهان خارج پیرامون دیکتاتور، و هم در درون او همراهی می کند و به ما شناختی روشن هدیه می کند. با این همه و بدون هیچ اغراق دیکتاتور پائیز پدر سالار و انواع دیکتاتورهائی که نویسندگان برجسته جهان از جمله همتای برجسته مارکز، آستوریاس به معرفی آن پرداخته اند در مقایسه با دیکتاتورهای رژیم ولایت فقیه انسانهائی قابل تحمل ودر برخی موارد قابل ستایشند!این را بدون اغراق و بدون شوخی می گویم و اندکی توضیح می دهم.
در فاصله سالهای 1361 تا 1364 که در تحریریه نشریه مجاهد به تنظیم و تدوین گزارشات زندانهای خمینی مشغول بودم و با بررسی بواقع چند هزار صفحه گزارش دستنویس و دهها ساعت صحبت با زندانیان از بند رسته، دو هزارصفحه از این گزارشات را تحت عنوان زندان و زندانی بازنویس و تنظیم می کردم بارها و بارها به فکر افتادم برای مارکز نامه ای نوشته و به او بگویم لطفا به ایران رفته و در آنجا دیکتاتور ما را، که دیکتاتور پائیز پدر سالار در مقابل او انسانی لیبرال منش!! و قابل تحمل است! ملاحظه کنید. می خواستم به او بگویم پس از نوشتن دو هزار صفحه از این گزارشات چنان زیر بار فشارهای عصبی و تنشهای فلسفی قرار گرفته ام که همه چیز در ذهن و اندیشه ام در حال لرزیدن است و باید از نو تلاش کنم که ذهن و ضمیر خود را بسازم و به همین علت هم نوشتن یاداشتها متوقف شد.
می خواستم بگویم در یک تصویر خیالی اگر دیکتاتور پائیز پدر سالار را در یک کفه و خمینی را در یک کفه بگذراند بی تعارف از نظر وزن جنایات مثل آن خواهد بود که کرگدنی را در یک کفه و گرگی را در کفه دیگر بگذارند. گمانم این فکر را در جلسه تحریریه ای در سال 1362 با دوستان مطرح کردم ولی این نامه نوشته نشد و سالها گذشت.
بیست و سه سال پس از آن خبر می رسد که مارکز به ایران می رود. ممکن است خیلی ها به دنبال دلیل این سفر باشند.عده ای می گویند:
مارکز رفیق کاستروست و شاید تحت تاثیر ارشادات کاسترو می خواهد راهی ایران بشود! جمعی می گویند:
مارکز ضد امپریالیست است و چون احمدی نژاد هم ضد امپریالیست است می خواهد مثل چاوز سری به مملکتی مستقل و ضد امپریالیست بزند.
جماعتی را اعتقاد بر این است که:
آثار و عوارض پیری پیش از موعد گریبان بزرگترین رمان نویس چهان معاصر را گرفته است و او دچار فراموشی شده و بخش تاریک کارنامه جمهوری اسلامی را فراموش کرده است.
معدودی معتقدند:
رژیم جمهوری اسلامی پول کلانی در اختیار این بزرگوار قرار داده است!.
وگروهی که صرفا به مسائل از زاویه توریسم و حقوق انسانی انسانها برای سیاحت توجه دارند می گویند:
پیرمرد دلش می خواهد این آخر عمری برود ومملکتی کهنسال و تاریخی را سیاحت کند و حرفهائی از این قبیل.
مارکز نویسنده ای بسیار هوشیار و سیاسی است . هنوز هم دچار آلزایمر نشده و پولش هم از پارو بالا میرود و برای سیر و سیاحت هم جا کم ندارد که برود پس شناخت نهائی از علل سفر مارکز را بگذاریم برای وقتی که خودش برود و باز گردد! اما با تمام اینها ما نمی توانیم قضاوت خود را در گرو رفت و برگشت این بزرگوار بگذاریم و به تبع این که او نویسنده ای بزرگ است در مقتل ملتی سکوت کنیم .
ما نه از زاویه این که این رژیم کی و در چه نقطه ای سرنگون می شود! و وضعیت جنبش و نیروهای مبارز خوب یا بد است، و وعده های آنان به حقیقت خواهد پیوست یا نه! و این که ما در تبعید و غربت خواهیم مرد یا نه بلکه:
از زاویه ماهیت و اندرونه جمهوری اسلامی و کارکردهای این رژیم باید قضاوت خود را به روشنی و صراحت در رابطه با مسائل مقابلمان و از جمله سفر بزرگترین نویسنده معاصرجهان به ایران ولایت فقیه زده داشته باشیم.
ما سر زمین خود و مسائلی را که در طی سلطه جمهوری اسلامی بر آن گذشته، می شناسیم، حس می کنیم، و تنفس می کنیم. مردم ایران بر خلاف مارکز که گویا از کارکرد جمهوری اسلامی علم حصولی خود را هم از دست داده شناختی حضوری دارند که:
در هر خانه کشته و شهیدی هست. که بر چهار راهها بردار کشیده و می کشند.که خواهران و دختران ما بخاطر نان تن می فروشند. که در زندانها کشتار می کنند. که سرزمین ما را در لبه خطرناک پرتگاه جنگ قرار داده اند. که ایدئولوژی و تفکری گندیده و قرون وسطائی را بر نفس نفس زندگی ما حاکم کرده اند. که امروز یا سال دیگر یا دهسال دیگر این حکومت باید شرش را از سر مردم کم بکند وزندگی یک ملت از زیر این همه نکبت و ظلمت و رنج بیرون بیاید وگویا گابریل گارسیا مارکز اینها را نمی فهمد!
دیکتاتوری مذهبی اعمال شده توسط جمهوری اسلامی بر سرزمین ما با مختصات جنایت و غارت و سرکوب در تمام ابعاد وبر تمام مردم ایران چنان ابعادی دارد که پائیز پدر سالار مارکز تنها بازگو کننده سطری از آن است بنابراین می توان با تاسف و اندوه وبه روشنی و بدون تردید گفت:
نویسنده پائیز پدر سالار در خزان عمر و حیثیت ادبی خود(در نزد مردم ایران) به طور عملی خود را مورد استفاده رژیمی قرار می دهد و پا به سرزمینی می گذارد که سالار پدر سالاران آنهم از نوع اسلامی آن با ردائی آلوده به خون و اشک مردم با دسته گلی سیاه به انتظار او ایستاده است و ای کاش مارکز پیش از سفر به ایران آخرین سطور رمان آزادی یا مرگ کازانتزاکیس را می خواند و می اندیشید که حتی در انتهای آخرین بن بست نیز انسان بالهای نیرومند تعهد به اخلاق وشرافت انسانی خود را باز می کند و با کلام مقدس آزادی و احترام به آزادی از فراز دیوارهای ظاهرا سخت و سطبر به پرواز در می آید اما عجالتا و با تاسف باید گفت دریغ و پیرمرد بجای ایستادن در کنار امثال کازانتزاکیس و سارتر و نرودا و امثالهم دارد جای خود را در سطح جهانی در کنار امثال دالی و بورخس که از زاویه ادبی درخشان و از نظر سیاسی در نهایت رقت انگیز بودند مهیا می کند.
17 نوامبر 2006____
معجزه و شعرهای عاشقانه!
اسماعیل وفا یغمایی
،
من به معجزه باور ندارم
ومی دانم که شعرهای عاشقانه از بین نمیروند!
ومیدانم که ظاهرا معجزه و شعر عاشقانه بی ارتباطند! اما میدانم:
وقتی که تمام زندانهایتان را پر کردید
وقتی که در هر چهارراه دارها در زیربار جسدها خم شدند
وقتی که بیش از آنقدر که باید بکشید کشتید!
وقتی که تمام دستبندها بر دستها
تمام پابندها بر پاها
و تمام دهن بندهایتان بر دهنها سفت شدند
وقتی هر کوچه تنفروشی آشنا داشته باشد
و در هر خانه کسی خود را کشته باشد
وقتی امید نومید شد!و گرسنگی گرسنه!
وقتی که خائنان تمام خیانتها
ومزدوران تمام مزدوریهایشان را انجام دادند
وبا نشانهای افتخار بر سینه !به سن بازنشستگی رسیدند
وقتی که تروریسم پوست آزادیخواهان را از کاه انباشت
و آذین سالنهای مجلل کاخهای خود کرد
و قتی که بزک حماقت در آینه ها و باورها کامل شد
و ابلهان از بلاهت خود خسته شدند
و خداوند پالان مجلل مذهب را از پشت خود به زمین انداخت
و نفسی به آزادی بر آورد
و ما موفق شدیم که شجاع باشیم و احمق نباشیم
وپس از قرنها
نه هر گند وگه کنده کاری شده و توجیه شده وارائه شده
بلکه خدا را با تمام وسعت و زیبائی اش ستایش کنیم!
وقتی که تمام زد و بندها انجام گرفت
وقتی که تمام شاهان و شیخان و روسای جمهورمشروع و معروف
بر فرازجسد آخرین نوزاد مرده سرزمین ما
به سلامتی بیضه های یکدیگر
ودر جمجمه های شهیدان مردم جام بر جام کوفتند!
وقتی شب به نهایت سفتی خود رسید
وقتی ستارگان تمام جارو شدند
وماه بر سینه آسمان میخ پرچ شد
و نگاهبانان
بر فراز برجهای کاخها و زندانها و گورستانها
شیپور آرامش را نواختند و چشمهایتان را بر هم نهادید!
در آن هنگام است
که در باغها
شیره درختان از ساقه ها خود را بالاخواهند کشید
پرنده ای خواهد خواند
و سرودی همگانی به اجباری بی شکست
این سرزمین را توفان خواهد کرد
وبی هیچ معجزه ای!بی هیچ معجزه ای،
وقتی استخوانهاتان شعله می کشد و می سوزد
آتش انقلاب را خواهید چشید
و خواهید دانست
شعرهای عاشقانه از بین نمی روند
تنها دگرگون می شوند!
حرفی به پولاد!
کلمه ای به آتش!
وکلامی به رگبارسلاح مردی یا زنی که
درب اتاق خوابتان را باز می کند
و اگر چه برای شما دیگر شنیدن آن دیر است
اعلام می کند
انقلاب شده است! ،
در گوشه این خیابان دور دست شب زده
من به معجزه باور ندارم
ومی دانم که شعرهای عاشقانه از بین نمیروند!
ومیدانم که ظاهرا معجزه و شعر عاشقانه بی ارتباطند! اما...
سی اکتبر دوهزار وشش
_________________________________
می خواهم انقلاب شوی ای سرزمین من
اسماعیل وفا یغمایی
esmailvafa99@yahoo.ca
می خواهم انقلاب شود ای سر زمین من
می خواهم دوباره
آواز خیابانها ورقص رهگذران وارتعاش پلها را
می خواهم دوباره
برخاستن ملتی رابرای ملتی
خروشیدن ملتی را برای ملتی
جنگیدن ملتی را برای ملتی
نو شدن وزیباشدن ملتی کهن ریشه را
که زشتیها وکهنگی ها رابه زانو در می آورد
واعجازخلقی را که خدای خود می شود
تا برزمین خود آفتاب و آسمان خود را بنا کند
می خواهم انقلاب شوی ای سرزمین من
حتی اگردر نخستین روزآزادی
جسدی بیجان باشم در میان کشتگان بی نام
یا سنگ گور من
نخستین سنگی باشد
که برای بنای نخستین خانه محرومان
از جا کنده می شود.
31اکتبر2006
تا خورشید بر آید و ناقوسها
اسماعیل وفا یغمایی
با دشنه پولاد تاریکش
در قلبی تهی تهی از عشق
نومیدی می تواند مرا و ترا بکشد
در کوچه تاریک
و در آن بن بست
که خود آن را خشت بر خشت نهاده ایم
درتمام کوچه های تمام شهرهای تمام این سرزمین اما
نومیدی نمی تواند تمام ملتی را بکشد
بن بست ها فرو خواهند ریخت
ودر ضربان قلبی مشترک
در آنسوی دیوارهای ویران
جلادان به زانو در خواهند آمد
با دشنه های فرو ریخته ی غبار شده
و در زیر جاروهای روشن خورشید
گاهی فکر می کنم
تنها باید زمان بگذرد
تاخورشید برآید
و ناقوسها....
اسماعیل وفا یغمایی
با دشنه پولاد تاریکش
در قلبی تهی تهی از عشق
نومیدی می تواند مرا و ترا بکشد
در کوچه تاریک
و در آن بن بست
که خود آن را خشت بر خشت نهاده ایم
درتمام کوچه های تمام شهرهای تمام این سرزمین اما
نومیدی نمی تواند تمام ملتی را بکشد
بن بست ها فرو خواهند ریخت
ودر ضربان قلبی مشترک
در آنسوی دیوارهای ویران
جلادان به زانو در خواهند آمد
با دشنه های فرو ریخته ی غبار شده
و در زیر جاروهای روشن خورشید
گاهی فکر می کنم
تنها باید زمان بگذرد
تاخورشید برآید
و ناقوسها....