با کلیک روی تابلو به صفحه اصلی وبگاه بروید

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵

نومیدی همیشه هم بد نیست







!

...و از آنجا که پروردگار آدمیان را امیدوار
وچشم انتظار
ودر زیر بار
بردبار می خواهد
نومیدی را گناهی بزرگ می خواند،
و اما برغم این معیار!
نومیدی همیشه هم بد نیست زیرا:
وقتی دانستی که از این هیمه دودی
و ازآن دیگ، بخار و غلغل و سرودی بر نمیخیزد،
وقتی پس از سالیان سال ستایش تندر
دانستی که رعدی نمی گذرد
و کودکان سالخورده در کوچه بشکه می غلتانند،
وقتی دانستی آنچه می بینی
صفیر سرخ صاعقه
و درخش دیوانه آذرخشی مست نبوده است!
که بازی نورهاست بر آسمان
و در گرو پت پت پیزوری کارخانه برق پیر و از نفس افتاده
و پرطمطراق وپر ادعائی ست
که یادگار عصر حبقوق نبی است و عهد بوق،
وقتی دانستی هر صبح با پشتواره ای
لبالب یکروز از زندگی
باید از پله های چوبی پائین آئی
و هر غروب با نانی و روزنامه ای
در بهای یکروز زندگی،از پله ها فراروی
تا پس از ماهی و سالی و سالیانی
تابوت کشان خاموش تاریکپوش بر در تقه زنند
تا پس از سالیان مکرر تکرار
برای آخرین بار
زودتر امر خطیر جیش
وکاردقیق تراشیدن ریش را به پایان آورده
ودر را قفل کرده
و کلید را به سرایداریکچشم تحویل دهی،
وقتی این همه، و بسیار چون این همه را دانستی
می توانی پیش از این همه
خود را در جنگلی، بیضه وار بر درختی بیاویزی!
یا از فراز پلی رفیع با سر به پرواز در آوری
یابر ریل قطاری دراز کشی
یا گلوله ای در مغز خود بنشانی
یا پنجره ها را بسته و شیر گاز را بگشائی
و یا... ،
اتفاقی نخواهد افتاد!
حفره ای ایجاد و یا پر نخواهد شد!
که جهان عظیم است وآدمیان بسیار
تنها،تو نخواهی بود
و زمین آنچنان که می چرخید خواهد چرخید اما،
میتوانی درست در برابر آخرین دیوار
ودر چشم اندازبرگها و اسکلتهای خشکیده خرد شده ی پشت سر
دری از درون خود به آنسوی دیوار بگشائی
ودر هنگام خم شدن برای محکم کردن بند کفشها
و تنظیم دوباره کمربند کهنه
وبستن دکمه های بالاپوش قدیمی ات،
به وسعت عظیم امید
وکوچکی کپکهای قهوه ای نومیدی بیاندیشی
و بیاد آوری
و بیاد آورم،
و در هر کجای جهان اگر هنوز انگشتانمان
گرمای پوست تنمان را حس میکند
و به ما می گوید که زنده ایم به یاد آوریم:
که هر نومیدی می تواند تجربه ای و معرفتی باشد
برای سفری و گذری دیگر
که زندگی جز سفری دیگر برای گذری دیگر
حتی در آخرین روز وآخرین سهم ما نیست،
و بیاد آوریم که هر نومیدی می تواند وداعی باشد
با فرسودگی و دروغ و فریب
با پوشالها و نقابها وجهل
با راههائی شایسته شتران و نه آدمیان
که نه ترکستانش و نه کعبه اش
شوری بر نمی انگیزد
وشادییی بر دل نمی ریزد
و بیاد آوریم که هر نومیدی می تواند بشارت نوامیدی باشد
امیدی نو، و راهی نو، که در دو سوی آن
ما ومقصد
سوت زنان سرودی تازه را
به سوی هم سفر می کنیم
و بیاد آوریم که جهان بی پایان
برای چرخش خود
وسعتی فراتراز وزن و حجم خود از خود می طلبد،
وامید همان وسعتی است
که به قلبها و آرمانهای ما امکان می دهد
تا چون جهانی بی پایان سوسو زنان و زنده
به چرخش در آیند...
20 نوامبر 2006



تا خورشید برآید، و ناقوسها...

با دشنه ی
پولاد
تاریکش
در قلبی تهی
تهی از عشق
نومیدی می تواند
مرا
و ترا
بکشد
{با دشنه ی پولاد تاریکش!}
در کوچه ی
فرسوده ی
خسته ی
خاکستر
و در آن بن بست
که خود آن را با فراموشی هایمان
{فراموشی این که:
ما خود تکه ای از جهانیم و همگان
پاره ای از دیروز و امروز و فردا
و تکه ای از خورشید وخدا}
خشت بر خشت نهاده ایم!.


بادشنه ی پولاد تاریکش
باتمام دشنه های پولاد تاریکش!
درتمام کوچه های
تمام شهرهای
تمام این سرزمین اما!
نومیدی نمی تواند، تمام ملتی را بکشد
در نهایت
{درغماور ترین غروب غربت این رامی سرایم}
در نهایت
فرو میریزد بن بست ها را
چون تجسم و تجسد خدائی خشمگین بر خاک
{خدائی مسلح به خواست و آگاه به نیروی خویشتن
خدائی از مه و تردید رها شده و آماده برای
ویران کردن و آفریدن}
ودر نهایت:
در ضربان قلبی مشترک
در آنسوی دیوارهای ویران
جلادان به زانو در خواهند آمد
با دشنه های
فرو ریخته ی
غبار شده
در زیر جاروهای روشن خورشید،
گاهی فکر می کنم
تنها
باید
زمین بچرخد
و زمان بگذرد،
تا خلق برآید
تاخورشید برآید
و ناقوسها....
2 نوامبر 2006




بدرود دیکتاتور.درمرگ پینوشه!


عشق را به بازی گرفتی
و آفتاب را
ابرها را به نمک الودی
آبها را به زهر،
و آینه ها را
به غباراستخوانهای زیباترین زنان،
چون تکه الماسی خونین
با شکوه!، و درسرود سر نیزه ها و شنلهای سیاه
متولد شدی،
وچون تکه الماسی سیاه بر انگشتری متناقض شیلی
در آوای ناقوسها وزمزمه مقدسین
و تسلیت های طلا و تیغ به خاک میروی
بدرود دیکتاتور!.



تو شبان بودی!
تو شیلی را دوست داشتی!،
باور می کنم که تو شیلی را دوست داشتی
چون دلارا ترین چراگاهی پرغوغا در روز
وچون زیباترین اصطبلی خاموش در شب
در امتداد وبر لبه اقیانوس،
وگواهی می دهم که تو مردم را دوست داشتی!
نه ایستاده و راست قامت،
بل چون گله هائی عریان از مرد وزن وکودک
با زنگوله هائی بر گردن
باباسنهائی مضحک و بر افراشته در آفتاب!
و در حال چرا، در صفوفی مواج و بع بع کنان
که سگان آهنین تیز دندان تو آن را به پیش میرانند،
بدرود دیکتاتور!.



چون بودی تو
می خواستی تمام بودن، تو باشی!
می خواستی تمام هستی تو باشی!
{ در تو به سفر میروم دیکتاتور!
در طول تو و در عرض تو
در درازا و پهنا و ارتفاع و ضخامت زمان و روان }
تو می خواستی که:
تو باشی که هر سپیده دم بر بامها طلوع کنی
تو باشی که در بدر کامل ماه کامل شوی
تو باشی سوسوزنان بر فراز بامها
تو باشی موجهائی که بر سواحل شیلی تن می کوبند
تو باشی رودها و جویبارها
تو باشی صدای ناقوسها
تو باشی آوای پرندگان و سرود گیتارها
تو باشی تمام درفشها و پرچمها و پلاکاردها
تو باشی بر تمام سفره ها
بر تمام دیوارها
بر تمام لبها
در تمام شعرها
در تمام بسترها،
تو باشی تمام مردانی که می گایند*
تو باشی تمام زنانی که بار می گیرند
تو باشی تمام کودکانی که زاده می شوند
و اما توباشی تنها کسی که نمی میرد!
و دریغا که خلوت صادق آبریزگاه مجللت
وصدای شجاع گربه وار باد روده هایت
{ پیش از آنکه گلوله ای در مغزش بنشانی!! }
فنا پذیری ترا به تو یاد آور شد
که تو نیز مانند دیگران می تیزی!
و لاجرم میمیری!
پس بدرود دیکتاتور!!.



در سودای قدرت،
تمام قدرت!
شلاق برخون و چشم مردمان کوفتی
بر بینائی و شنوائی و بویائی شیلی
بر چشائی و توان لمس وحس،
در سودای قدرت،
تمام قدرت!
خود را به تمام رنگها آراستی
وپر رنگ و پر رنگ تر شدی
تا دیگران کمرنگ و کمرنگ تر شوند
و پیرامون تو هیچ نماند جز تو وآنکه به فرمان توست!
می خواستی
تنها نام باشی و تنها تصویر!
تنها راه باشی و تنها مقصد!
می خواستی
تمام ذهن ها و زبانها تکرار ذهن و زبان تو باشند
تمام نگاهها امتداد نگاه ترا دنبال کنند
تمام چشمها آنچه را تو می بینی ببینند
تمام گوشها آنچه را تو می شنوی بشنوند،
در سودای قدرت،
تمام قدرت
مسلسل چیانت عروسکها و بستنی های کودکان را به رگبار بستند
بمب افکنهایت ساده ترین آرزوها را بمباران کردند
و بادبادکهای رقصان در آسمان را به زیر کشیدند
و در سودای جاودانگی
چون ستونی از خارا
تکیه زده بر پرچمها و ناقوسها
با پوتینهائی براق و سیاه
ایستاده بر تمام جنگلها و کوهها و رودهای شیلی
تکه ای از زمان را به پولاد و سنگ مذاب آلودی
تاحجاران و تراشکاران
نام و نقش ترا بر آن نقش زنند
و حجاران و تراشکاران
نام و نشان ترا بر آن نقش زدند
بدرود دیکتاتور!



در تمام خانه ها
در تمام شب
تصویر جلاد در قابی از استخوانهای شهیدان بیدار بود!
تصویر جلاد در قابی از استخوانهای شهیدان بیدار بود!
تصویر جلاد در قابی از استخوانهای شهیدان بیدار بود!
اماچه آرام بود !
چه آرام وجدان سنگ آسای تو
در زیر صلیب مقدس،
و در پرتو شمع عطر آگینی که در خوابگاه تو می سوخت،
در اعماق سنگها و صخره های قلب تو
تمام شب کشتگان فریاد زدند
و سوگواران گریستند
و تو به آرامش در خواب بودی!،
نه سکوت گیتارها خواب ترا می آشفت
ونه گریه نوزادانی که با زنجیرزاده شدند،
با لبخندی آرام بر لب
ودر کنار شنل و شمشیر خود
بی هیچ ترد یدی به خود
می دانستی که فراتر از بلندی خود قد کشیده ای
وقویتر از انعکاس نام خود منعکس شده ای،
می دانستی که نه شاهان و نه روسای جمهور!
نه دیکتاتورها نه دمکراتها و نه لیبرالها
محکومت می کنند ولی محاکمه ات نخواهند کرد
و لبخند تمسخری خواهی بود آویخته بر ریش جهان! ،
می دانستی که پیش از تو
سالازار و پرون و فرانکو وآیه الله و....
در نهایتِ عمری دراز، با زمزمه های مقدس
وغرش طبلها و شیپورها به سفر رفتند
وجهل معصوم! و ظلم وقیح! و اجبار تلخ! هنوز آنقدر باقی است
که شمع مشترک ظالمان و مظلومان را بر گورهاشان بر افروزد!
و انقلابیون فاتح پیر را به دیدارآنان برد!
بدرود دیکتاتور.



نیروی مردم
دیکتاتوری را به زانو در آورد
و ترا نه!
تو زیستی تا پایان!
تا آخرین دانه خوشه انگور عمر
و با تابوتی مجلل به خاک میروی،
و ما به تلخی می آموزیم
و من در انتهای حقیقت
و از تمامی تاریخ آموخته ام که:
دیکتاتورها اگر فراز آیند
اگر فراز آیند
طباخان چیره غذایشان را خواهند پخت
نعلبندان ماهر اسبشان را نعل خواهند کرد
خیاطان با تجربه شنلهاشان را خواهند دوخت
سربازان مومن از کاخهاشان نگهبانی خواهند کرد
شاعران انها را خواهند سرود و نوازندگان خواهند نواخت
توجیه کنندگان آنان را توجیه خواهند کرد
قاریان آنان را قرائت خواهند کرد
ولاجرم دوالپایان دوال برگردنها سفت کرده
مظلوم و مطمئن و با کامیونهائی انباشته از امدادها و دلیلها
وبه مدد پرچمها و ناقوسها و کتابهای آسمانی
وجهل مظلوم وظلم تیز هوش
عمری دراز خواهند کرد
پس تمام شمعها را روشن کنیم
و تمام حقیقت رابدانیم،
بدرود دیکتاتور!
10 دسامبر 2006 میلادی