در بدرقه ابه پیر
اسماعیل وفا یغمائی
اسماعیل وفا یغمائی
چراغی
در خم
کوچه ی تاریک
واجاقی
درگذرگاه
زمستان و فقر
چراغی که پرتوهایش اعتماد
اجاقی که گرمای قلبی انسانی را می پراکند
وتک ستاره ای در هفت آسمان
برای بینوایان
که اگر چه خاموش شد
خاطره اش گرانبها ترین گنج زمین است.
چه بسیار می آیند و میروند
می آئیم و میرویم!
بی آنکه شایسته درنگی در برابر خویش باشیم
شایسته درنگی و در جستجوی معنائی
و بی آنکه شایسته آن باشیم
تا تنها یکبار به احترام زیبائی دل خویش
کلاه از سر برداریم!
و تو آنی که می توان در برابرتو بارها درنگ کرد
و در تماشای زیبائی محبت کلاه از سر برداشت.
از مذهب روئیدی
فراتر از مذهب!
تا مسیح در اشکهای خویش ترا بشوید
مسلمانان به زمزم
و هندوان در گنگ.
مرگ اگر چه دیر
شتابزده ترا در آغوش کشید
ومجال نداد
تا در آخرین دم
کلاه و ردا و عصای فرسوده خود را
به فقیران بخشی
وبی هیچ ثروتی
در آغوش جهان پنهان شوی.
چه سرد وتاریکند بر تابوت تو
گلها وصلیبها و نشانهای افتخار
و چه گرم و روشن!
قطره اشکی
که از پلکهای تنها ترین کودک زمین
هنوز
برپلکهای تو میدرخشد.
22 ژانویه 2007