با کلیک روی تابلو به صفحه اصلی وبگاه بروید

دوشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۶

پنج شعر تازه /اسماعیل وفا یغمایی




گاهی است که مرگ معنی آزادی ست
برای فرزندان شجاع مردم ایران کاوسی ها
Esmailvafa99@yahoo.ca

گاهی ست که مرگ، معنی آزادی است
ویرانی تن،نهایت آبادی ست
آمیخته گاه اشک غم با شادی ست
وقتی که به مرگ زنده رسم رادی است
***
در زیر طناب دار این خنده ی شا د
در ثانیه ی آخر قبل از میعاد
گو چیست بجز نشان پیروزی داد
در مطلق دین پناهی استبداد
***
درموسم خامشی دهان وا کردید
با مرگ حیات خویش معنا کردید
از نقد حیات آنچه پیدا کردید
یکباره نثار گام فردا کردید
***
شد آینه رویتان به هنگام سفر
تا خلق کند به چهره ی خویش نظر
این خنده که بشکست ز جلاد کمر
یعنی که شکوه خلق باشد برتر
***
شیخان به خر مراد خوش مینازند
بر خون و سرشک مردمان میتازند
پیش از همه لیک کاشف این رازند
در بازی آخر، بخدا میبازند!
***
سی سال گذشت و دارها از پس دار
برسینه ی پور و دخت مردم رگبار
ای شیخ نگاه کن تو در آخر کار
مرگ از تو به شرم و زندگانی بیزار
***
دانم زهنر نیست فراتر آری
در میهن من ولیک دانم باری
از شعر و خطابه بر نیاید کاری
الا که به همسایگی رگباری
4اوت 2007


جمهوری هنر وآزادی

کیست آنکس کو سراید؟
رقص دراین سرزمین ممنوع،
موسیقی درآن مطرود میباشد
گر چنینت گفته آن تبعیدی تلخین خنیاگر
مشنوو
بگذر
،دمی بنگر-
که در توفان آزادی!و شادی

با نشید مفتیان
بردارها اجساد میرقصند اندر باد،
درفرود دارها
استاد!
خم شده، افشانده گیسو، زخمه زن فارغ از این آوار
مینوازد تار
چارگاه و پنجگاه و اصفهان و شور
گه بیات ترک وگاهی نیز
شادی رقص جسدها!
[در غریو مفتيانِ ِکف زنان ِکف به لب آورده]
نغمه ی پرشادی ماهور...

دوم اوت 2007

باز می بارد باران.....

همه جا خاموشست
همگان در خوابند
پشت این پنجره ی باز به روی شب تار
نیمی از من خوابست،
نیمی از من بیدار،
ابر می گرید و با خویش می اندیشم من:
مانده بیدار خدا
مانده بیدار خداتا که ببارد باران
تا زمین تشنه نماند
تا که جوباربخواند
و براند تا رود
تا بروید گندم، وز گندم گّرده نان بر سر خوان،
و می اندیشم با قطره اشکی درچشم
که هنوز
گرچه اوضاع جهان نانیکوست
و جهان درکف مشتی کژخوست
پیرمرد!
زادگانش را دارد دوست هنوز
و از اینروست که بیدارست تا ابر بگرید ،یا خود
همچنان ابر بگرید زخرابی جهان و غم انسان و ببارد باران.
گیج و آرام سرم را به سر زانوی او
میگذارم و فرو می غلتم چون سنگی در سفر از دامنه های تاریک
یا چو موجی که روان در دل اقیانوسی بی پایان
در دل خوابی تاریک ومه آلود وگران،
همچنان در دل شب در ظلمت
در شب دور و دراز غربت
ابر می گرید
میبارد باران.....
۱۵ ژوئن ۲۰۰۷


ساقی

از چه میپرسی
چرا گیجم
چرا ویجم
چرا اینگونه حیرانم،
ریخت جامی از نگاه چشم مستش را
زچشمانش
به چشمانم،
هم از اینرو
{گرچه در این غربت بی پیر و این شبگیر}
مست می رقصد در این پیرانه سر
در زیر ماه وهمناک پیر
هم نگاهم
هم دلم
هم دور دل
چون صوفیان هو حق کنان جانم
وندرین حال خوش سرمستی و هستی
غیراین هستی و سرمستی
دگر چیزی نمی بینم نمی دانم
از چه می پرسی
چرا گیجم
چرا ویجم
چرا اینگونه حیرانم......
15 ژوئن 2007 میلادی


کندوی عسل

کس نمی داند به غیر از من
چرا امشب
قلب من
دستان من
لبهای من
شیرین شیرین است،
وه! که کندوی عسل بود آن تن تاریک
و در آغوشش کشیدم غافل از گرمای دستانم-
- لهیب بازوانم
آب شد ناگاه!
ریخت از لبهای من بر قلب من جانم،
کس نمی داند به غیر از من چرا امشب
قلب من
دستان من
لبهای من
شیرین شیرین است و غرق تب
کس نمی داند......
15 ژوئن 2007 میلادی