عاشق بودن
چون ابري كه مي بارد
يا گلي كه ميشكوفد
يا آواز پرندة تاريك برشاخه درخت گمنام
چون چشمه كوچك
يا برگ رها در باد
يا باد
بي هيچ زنجير پاداش و هراس
باريدن و شكفتن و آواز خواندن،
جوشيدن و فروافتادن و وزيدن
ميخواهم اين چنين عاشق باشم
فراموش كنم و بياموزم
در ساحل آبهاي آلودة ديروز،
محصور در ميان خدايان و سنت ها
تنها عظمت نا دانسته هاي به استقبال من مي آيد
و چراغ خاموش هوشياري
در ميان اشك زبانه ميگيرد
سكوت كنم!
چراغي برافروزم
گلي را دوست داشته باشم،
يا برگ خشكيده اي را،
نسيمي را،
عابر شكسته فقيري را
يا جنگاوري را كه در سوداي صبح روشن است،
تفاوتي نمي كند،
بي هيچ داوري،
و بي هيچ آرزوئي براي خود،
آرزوهاي ترا دوست داشته باشم
شايد اين چنين ،
شمعي در تاريكي
راهي،
بي آنكه برمسافران ناشناس منت نهم،
يا دارويي در ميان طپش دو درد
و جام شرابي ،
كه سرشاريش تهي شده است،
شايد،
شايد اين چنين بتوانم عاشق باشم
بي آنكه درسوداي عاشق بودن باشم.
وبي آنكه بدانم عاشقم!
چون ابري كه مي بارد
يا گلي كه ميشكوفد
يا آواز پرندة تاريك برشاخه درخت گمنام
چون چشمه كوچك
يا برگ رها در باد
يا باد
بي هيچ زنجير پاداش و هراس
باريدن و شكفتن و آواز خواندن،
جوشيدن و فروافتادن و وزيدن
ميخواهم اين چنين عاشق باشم
فراموش كنم و بياموزم
در ساحل آبهاي آلودة ديروز،
محصور در ميان خدايان و سنت ها
تنها عظمت نا دانسته هاي به استقبال من مي آيد
و چراغ خاموش هوشياري
در ميان اشك زبانه ميگيرد
سكوت كنم!
چراغي برافروزم
گلي را دوست داشته باشم،
يا برگ خشكيده اي را،
نسيمي را،
عابر شكسته فقيري را
يا جنگاوري را كه در سوداي صبح روشن است،
تفاوتي نمي كند،
بي هيچ داوري،
و بي هيچ آرزوئي براي خود،
آرزوهاي ترا دوست داشته باشم
شايد اين چنين ،
شمعي در تاريكي
راهي،
بي آنكه برمسافران ناشناس منت نهم،
يا دارويي در ميان طپش دو درد
و جام شرابي ،
كه سرشاريش تهي شده است،
شايد،
شايد اين چنين بتوانم عاشق باشم
بي آنكه درسوداي عاشق بودن باشم.
وبي آنكه بدانم عاشقم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر